ایمی لاول (١٨٧٤-١٩٢٥)
مترجم: علی مسعودینیا
ایمی لاول تا پیش از سالهای کهولتاش به عنوان شاعر
شناخته شده نبود.
پس از مرگاش نیز شاعر بودن او به سرعت فراموش شد
و این فراموشی تا زمانی که مطالعاتی جدی در باب لزبینیسم
در ادبیات صورت گرفت، ادامه پیدا کرد.
او در سالهای پایانی عمرش شعرهای اروتیک و عاشقانه سرود
که در آن شعرها نشانههایی یافت میشد حاکی از این که معشوق
مخاطب او نیز یک زن است. تی. اس. الیوت به وی
لقبِ «بانوی فروشندهی شیطانی ِ شعر» داده است
و خود او هم در جایی چنین نوشته است:
"خداوند مرا یک تاجره آفرید و من خودم را
به هیأت یک شاعره در آوردم."
ایمی لاول در ناز و نعمت به دنیا آمد. پدربزرگ پدریاش
جان آموری لاول با پدربزرگ مادریاش ابوت لاورنس
شریک تجاری بود و این دو صنعت پنبهی شهر ماساچوست
را در اختیار داشتند. پسر عموی جان آموری لاول نیز
شاعر بود: جیمز راسل لاول.
ایمی در میان پنج فرزند خانواده، کوچکترین محسوب میشد.
بزرگترین برادرش پرسیوال لاول ستارهشناسی مشهور بود
که رصدْخانهی لاول را در فلاگاستافِ آریزونا تأسیس نمود.
او کاشف کانالهای مریخ است.
این منجم پیشتر دو کتاب در بارهی سفرهایاش به ژاپن و شرق
دور نگاشته بود. برادر دیگر ایمی، بعدها رییس دانشگاه هاروارد شد.
ایمی تا سال ١٨٨٣ در زادگاهاش تحتِ تعلیم آموزگاری انگلیسی
قرار داشت. در این سال، او به یک مدرسهی خصوصی
فرستاده شد. او دانش آموزی نمونه بود که تعطیلاتاش را به
همراه خانواده در اروپا و غرب آمریکا سپری میکرد.
در ١٨٩١، وقتی که دختری جوان از خانوادهای متمول بود،
نخستین حضورش را در اجتماع تجربه کرد.
او به مهمانیهای متعددی دعوت میشد، اما به هیچ یک از
پیشنهادهای ازدواج پاسخ مثبت نمیداد.
او به جای رفتن به دانشگاه، ترجیح داد کتب موجود در
کتابخانهی هفت هزار جلدی پدرش را مطالعه کند.
اکثر عمر او در میان جماعت ثروتمندان گذشت.
او تمام عمرش به کلکسیون کردن و جمعآوری کتاب معتاد بود.
او یک بار درخواست ازدواج جوانی را پذیرفت، اما مرد جوان
به دلایلی نامعلوم از تصمیماش منصرف شد و او را ترک کرد.
ایمی لاول در بین سالهای ١٨٩٧ تا ٩۸ به مصر و اروپا سفر
کرد تا هم ضربهی روحیاش را فراموش کند و هم برای بازیافتن
سلامتی جسمانیاش رژیم غذایی بگیرد.
در ١٩٠٠، بعد از مرگ پدر و مادرش ، خانهی پدریاش را خرید.
زندگی او در وقتگذرانی و مهمانی سپری شد.
هر چند سعی کرد تا مشغلهی اجتماعی پدرش را به ویژه در زمینهی
حمایت از آموزش و پرورش و کتابخانهها ادامه دهد.
در ١٩١٠، نخستین شعر او در ماهنامهی آتلانتیک به چاپ رسید
و سه شعر دیگرش نیز برای انتشار پذیرفته شد. در ١٩١٢،
اولین مجموعهی شعر او با عنوان «سقفِ شیشهای چند رنگ»
منتشر گردید.
در همین سال، با بازیگری به نام آدا دویر راسل آشنا شد.
از حدود ١٩١٤ راسل که بیوهای مسن بود همراه و همدم سفرها
و زندگی ایمی بود.
در بارهی این که این رابطه تا چه حد خارج از عرف و عاشقانه
بوده است اظهار نظر قاطعانهای نمیتوان داشت، اما شعرهایی
که ایمی در آنها مستقیما ً آدا را مخاطب گرفته گاهی اروتیک هستند.
در ژانویهی 1913، ایمی در مجلهی شاعری، شعری خواند
با امضای اچ. دی. ایماژیست.
او به تأیید از این شعر بر آن شد که خود نیز شاعری
ایماژیست باشد و در تابستان همان سال عازم لندن شد
و با ازرا پاوند و سایر شعرای ایماژیست ملاقات کرد
و با سردبیر مجلهی شاعری، یعنی
هریت مونرو (Harriett Monroe) آشنا شد.
در 1914، او دومین کتاباش را با عنوان تیغههای شمشیر
و دانههای خشخاش منتشر نمود.
اکثر شعرهای این کتاب در قالب شعر آزاد سروده شده
که وی نام «کادنس ِ بیقافیه» بر آنها نهاده است.
در ١٩١٥ لاول آنتالوژی شعر ایماژیستی را منتشر کرد
و دو جلد دیگر این کتاب را هم در ١٩١٦و ١٩١٧ روانهی بازار کرد.
او در همین سال به نقد جسورانهی شش شاعر فرانسوی از جمله
سمبولیستها پرداخت. در ١٩١٦، مجموعه شعر دیگری با
عنوان مرد، زن و ارواح منتشر نمود.
بعد از آن مجموعه سخنرانیها و مقالاتاش را در کتابی با عنوان
«در حمایت از شعر مدرن آمریکایی» در ١٩١٧ به چاپ رساند
و در ١٩١٨نیز مجموعه شعرهای «قلعهی بزرگ کانادایی»
و «تصاویری از جهانِ شناور» را منتشر کرد.
او سالهای پایانی عمرش را در کنار جان کیتس که
در حال نگارش بیوگرافی مفصل وی بود گذراند.
در ماه می ١٩٢٥ او به دلیل مرض غری بستری شد
و در دوازدهم همان ماه به هر زحمتی بود از بستر بیرون آمد
تا وانمود کند در مبارزه با خونریزی شدید داخلی و بیماریاش
پیروز بوده. تنها چند ساعت بعد از این کار ایمی لاول چشم
از جهان فرو بست.
□
دو شعر از ایمی لاول:
مترجم: افسانه نجمآبادی
الههی محصور
بر فراز بامها
به روی دودکشهای دوار
لرزشی ارغوانی رنگ دیدهام
و آبی و سبز دارچینی را
که در دور دستترین نقطهی خیابانی خاکی
درخشیده است
از میان ملافهی باران
نوری سرخ فام پیش آمده
ومن پرتوهای ماه را تماشا کردهام
که پردهی نازکی از روشنترین سبزها
خاموشش میکند
بالهای او بود
الهه!
که روی بامها قدم بر میداشت
و پرهای رنگین کمانیاش را
بر سیلانهای هوا میکشید
با اشتیاق دنبالاش میرفتم
با چشمانی خیره و پاهایی لغزان
به اینکه کجا میکشدم نمیاندیشیدم
چشمانام به رنگها آغشته بود
زعفرانی، یاقوتی، زرد کبود
و نیل پر ِ طاووس
پرواز سرخها، و رگههای عقیق سبز
نقطههای نارنجی، و مارپیچهای شنگرفگون
سوسنهای بلند آسیایی با ساقههای طلایی
و صورتی جلوهگر ادریسهای شکفته
به دنبالاش میرفتم
و درخشش بالهایاش را میپاییدم
در شهر او را یافتم
شهری با خیابانهای باریک
در بازاری به او رسیدم
محصور بود و میلرزید
و بالهای شیاردارش به پهلوهایاش طنابْپیچ کرده بودند
عریان بود و سرد
چرا که آن روز باد میوزید
و خورشیدی نبود
مردان بر سرش معامله میکردند
بر سر طلا و نقرههاش چانه میزدند
بر سر مس، گندم
و پیشنهادشان را درهر سوی بازار فریاد میزدند
الهه میگریست
صورتام را پنهان کردم و گریختم
و باد در پی هم هیس میکشید
در میان خیابانهای باریک
The Captured Goddess
Over the housetops,
Above the rotating chimney-pots,
I have seen a shiver of amethyst,
And blue and cinnamon have flickered
A moment,
At the far end of a dusty street.
Through sheeted rain
Has come a lustre of crimson,
And I have watched moonbeams
Hushed by a film of palest green.
It was her wings,
Goddess!
Who stepped over the clouds,
And laid her rainbow feathers
Aslant on the currents of the air.
I followed her for long,
With gazing eyes and stumbling feet.
I cared not where she led me,
My eyes were full of colours:
Saffrons, rubies, the yellows of beryls,
And the indigo-blue of quartz;
Flights of rose, layers of chrysoprase,
Points of orange, spirals of vermilion,
The spotted gold of tiger-lily petals,
The loud pink of bursting hydrangeas.
I followed,
And watched for the flashing of her wings.
In the city I found her,
The narrow-streeted city.
In the market-place I came upon her,
Bound and trembling.
Her fluted wings were fastened to her sides with cords,
She was naked and cold,
For that day the wind blew
Without sunshine.
Men chaffered for her,
They bargained in silver and gold,
In copper, in wheat,
And called their bids across the market-place.
The Goddess wept.
Hiding my face I fled,
And the grey wind hissed behind me,
Along the narrow streets.