همراه بامن- مطالب متنوع-شعر-ادبیات (به قلم جستجوگر/f.Sheida)

مطالب متنوع و گوناگون اجتماعی وهنری ..وووو

همراه بامن- مطالب متنوع-شعر-ادبیات (به قلم جستجوگر/f.Sheida)

مطالب متنوع و گوناگون اجتماعی وهنری ..وووو

به سلامتیه .....

به سلامتیه......

 

 
به سلامتی درخت!
 نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

به سلامتی دیوار!
 نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

به سلامتی دریا!
 نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

به سلامتی سایه!
 که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

به سلامتی پرچم ایران!
 که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگه، رفیق! که یه‌رنگه.

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم 
 و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

به سلامتی نهنگ!
 که گنده‌لات دریاست.

به سلامتی زنجیر!
 نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

به سلامتی خیار!
 نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش.

به سلامتی شلغم!
 نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

به سلامتی کرم خاکی!
نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

به سلامتی پل عابر پیاده!
 که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

به سلامتی برف!
 که هم روش سفیده هم توش.

به سلامتی رودخونه!
که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.

می‌خوریم به سلامتی گاو!
که نمی‌گه من، می‌گه ما.

به سلامتی دریا!
 که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

می‌خوریم به سلامتی اون که همیشه راستشو می‌گه.

به سلامتی سنگ بزرگ دریا!که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

به سلامتی بیل!
 که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.

به سلامتی دریا!
 که قربونیاشو پس می‌آره.

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!
 که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

به سلامتی عقرب!
 که به خواری تن نمی‌ده.
(عرض شودکه عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

به سلامتی سرنوشت!
 که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

به سلامتی سیم خاردار!
 که پشت و رو نداره.

وبه سلامتی تو که تا آخرش باهام اومدی

مناجات

  
مناجات 
من خراباتى ومستم به کجا  آیم باز؟!
رو بسوی کِه روم ؟ با کِه بگردم دمساز
رقص وشادی بدلم ّمرد , خدایا تو بگو
به چه ساز تو برقصم؟ چه بخوانم آواز؟؟!!



دست رو سوی تو کردم, زغم ودرد ونیاز
پروبالم تو شکستی ، بده بال پرواز
رومگیر ازمنو... تنها مگذارم درغم
چو توئی بر دل افسرده ی عاشق همراز



بار الهی ! زکجا قصه کنم من آغاز
که دلم پرشده و... قصه دراز است دراز
خانه ویرانه ی عشق و دلم آواره ی غم
یاربا ! خانه ی دل را تو دگرباره بساز



دلم از درد وغم عشق به جان آمده باز
اشک غلطان بچکید از رخم ورفت به ناز
بغض غم بسته گلویم.. . شده ام پر فریاد
یار رفته زبرم ! با که بگویم این راز؟؟!!



سوی این خسته نگاهی ز محبت انداز
که گرفتاری من نیست بجز شیب وفراز
همه دم باتو مناجات ودعا غرق به اشک
همه شب باتو به سجاده ی پرمهر نماز
ایزدا  د ست مرا گیر و رهان ازغم ودرد
 
یار را سوی من آورعشق را جاوید ساز


******

     ۱۳۵۹ - فرزانه شیدا      

قلب ایران من سروده ی : ف.شیدا

 

قلب ایران من 
 

 

 به نقش ِ دلم نقش یک  گربه بود 

 

 که هرکس زآن، قوّت اورا ربود!
 

 

 سـخن از دلــم  بود و  ایران من 

 

  که شد همچو این قـلب ویران من 

 

 

بگفـتند این گربه  بس بی حـیاست

به پای محبــت بسی  بی وفــاست
 

 

روایـــت به تاریـخ مـا  این  نبـود!
  

وگر اجنــبی پا به ایــران گشــود!

 

 

قـ-دم در قــدم  گفـــته  تاریـخ ما 

 

که دشـمن شده  درجهان  میـخ ما!
 

 

چــو ایران ندارد ز هرکـس هراس
 

شمال وجـنوبش  ویا   تـُرک وفـارس 

 

ز کـُرد ُوز ایـرانی  وهــرکه  هسـت

 

هـمین مردمـی ،‌پای ایـران نشــست!

 

جـوانـش چو ایـرانی  باخـــداسـت
 

 حساب و کـتابش زکـافر جـداسـت 

 

وگر گــربـه ایم وّ دراین  سـرزمـین
 

 دراین جـایــگه حــرمت خود  ببـین
 

 

  توایــرانی و  قــلب تو  آریــاسـت
 

حــساب توازکل عــالم جـــداسـت

 

چــوگفتـی  منــم ،مـرد ایران زمین
 

ویا شـیر زن؛ مــام؛ وّ همــپای دین

 

 

به ایــران خـود، قــلب ِ آزاده  باش
 

که ایــران نبــیند ،زدشــمن  خــراش 

 

وگررفـته راهی ، مـشوخـوار وپست
 

که ایـران نـگاهش به دسـت تو است!
 

 

مــنوتو اگــر  درجهان ما  شـویم
 

به عشــق و محــبت  اهورا   شــویم   

 

 

سروده ی  : فرزانه شیدا/یکشنبه 21 تیر 1388 

 

  fsheida

  

اینگونه زیستن

 

 

باران دوباره کوفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق
خاکستر سپید هزاران خیال دور
 دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق
 من آمدم به سوی تو ، بی هیچ آرزوی
 بی هیچ اشتیاق
 زاغان ، درون کوچه ی تاریک آسمان
پر می زدند مست
این ، نعره می کشید که دست سیاه شب
 خورشید را ربود
آن ، نعره میکشید که مشت درشت کوه
 خورشید را شکست
 پوشیده بود چشمه ی ماه از غبار ابر
 شب ، کور بود و پنجره کور و ستاره کور
 می سوخت در اجاق فرزوان چشم تو
رؤیای روزهای خوش و قصه های دور
برخاستی که حلقه کنی دست خویش را
 بر گرد گردنم
اما دلم به گفتن حرفی رضا نداد
تا پرسم : این تویی و ، تو گویی که : این منم
یک لحظه بی اشاره و یک لحظه بی سخن
با هم گریستیم
 یک لحظه در کنار هم و بی خبر ز هم
ماندیم و زیستیم
باران گریه کوفتن آغاز کرده بود
 بر شیشه های پنجره ی دیدگان تو
چون بغض در گلوی شب بی صدا شکست
 آمیخت سرگذشت من و داستان تو
 ما چون دو برگ همزاد از شاخ یک درخت
 بر خاک ریختیم  

شاعر محمد از وبلاگ (سخنی باتو):
 http://hami334.blogfa.com