____ دلم گرفت ____
نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت
ازدیدن باریک شدن اندام « آرزو »
لاغر شدن های روزمره ی «امید »
رنگ پریده شدن« لبهای لبخند»
ضعیف شدن نور مردمک چشمان «هدف »
آشفتگی موهای سردرگم مانده درباد پریشانی
دستهای افتاده در آستین بلند:( نمیدانم ها*) ؟!
در چشمهای سرگردان سوال (چه کنم ها*)؟!
نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت
ازاینهمه سرگردانی
در کوچه راههای شهر رسیدن به «اوج »
وگم شدن های پا در کوچه های رسیده به بن بستِ «شکست»
نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت
از واژه واژه های گم شده در باد میان فریاد غم
از بیصدا شدن صدا در هیاهوی زندگی
از نشستن ورکود بر قبر آنچه ارزوئی بود
دلم گرفت از روزهای سخت
در پشت پنجره ی آخرین ترانه ی لالائی مادر
که آب شد دل برفی
وقتی که سوزش نامردمی به آتشش کشید
وقتی که خنده « تمسخر » شد
سخن ,«توهین»
قصه «فاجعه های روزگار امروز»
« مهربانی »بدنیا نیامده از رحم مادر
بعد از نُه ماهه های بسیار
وگهواره خالی « غصه ها» را
تکان دادنی با لرزش دستهای سرگشته ی دل
وخواندن لالائی سکوت
در خیره گی ُنگا ه مانده بر دیوارِ شگفتی
نمیدانم چرا یکهو دلم گرفته است
وقتی که تن آرزو امیدرا به سرنوشت نامرادی سپرد
روزهای سخت کمرصبر را شکست
وباارن سیل آسا ی اندوه
کشت هاییک عمر سوختن وساختن را
به سیلآب« شکست»
غرق کرد
نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت مه نشستیم
سکوت کردیم خاموش شدیم ناامید شدیم
بی تفاوت شدیم
وسرانجام در خود مردیم
راستی چرا یکهو دلم گرفت؟!
تومیدانی....؟!
____فرزانه شیدا ـــــــــ
۹●
___درد عالم_____
درد عالم را چه سـودی ناله ها
گـــفتن شــــعری بیــاد لاله ها
زین میان کی بر قلم پرواز بود
آنهمه حرف وسخن در راز بود
کس توان گفتنی هرگز نیافت
عمر کودک ره به مرگی میشتافت
...ای که باخود ناله ها را میکشی
قلب خود را در غم ِ دل میکشی
در قفس چیدند بال مرغ را
وای بر پرواز او...دراین سرا!!
در جـــهانی که بپای درد ودل
چیده شد بال وپری، گشتم خجل !
دیـگر آخر درکـدامــین دفتر ی
باز گردانم دگــــر بال وپری؟ !
با دلم گفــتم دلا خــاموش باش
دیگر آخر درکـدامـــین دفتر ی
باز گردانم دگــــر بال وپری؟ !
با دلم گفــــتم دلا خــاموش باش
تا توانی در سکوتی گوش باش
پندها دادن ، نشــد درمان درد
این جــهان افتاده در اقلیم سرد
کس به کس کی اعتنائی می کند؟
یا "شکایت از جدائی می کند"!!
*(بشنو از نی) چون حکایت میکند
" او" فقط اینجا شکایت می کند!!
قلب ِ انسانی ، دگر غمخوار نیست
جز به سودی با دل ما یار نیست
ازچه باخود می کشی این سینه را
تاکجا غم میخوری دل ! تاکجا؟ !
بس کن این افسانه ها را بعد ازاین
زندگی با چشم این مردم ببین!
چون کسی غمخواری قلبی نکرد
ای دریغا دل کشد همواره درد
قلب من آرام باش وبس خموش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
تا توانی خود دراین عالم بکوش
شنبه 4 خرداد 1387*
____فرزانه شیدا/ f sheida* ____
۱۰ ●
● «امروز» :●
* دیروز گذشت ! فکر آنرا نکنیم !
با غصه ی آن سر به گریبان نکنیم
بر هرچه که طی شد وگذشته است دگر
زهری بدرون سینه و جان نکنیم
فردا که نیامده , «امروز» خوش است
ما توشه چرا پُر از همین «آن » نکنیم؟ (*آن=لحظه ی حال)
از لطف خدارسیده صد نعمت خوب
مااز چه زآن,سود فراوان نکنیم؟!
از « فرصت امروز » ببر بهره ی خویش
ما ازچه بخود« زمانه» آسان نکنیم
در وادی این سرای بی مهری دهر
مااز چه نگه به مهر « باران »نکنیم؟
خود نیز چو باران محبت باشیم ...
بخشندگی ولطف به احسان نکنیم؟!
دنیا که نمانده بر کسی , جان دلم
بّه هستی خود به غصه ویران نکنیم !
یارب , که « خوداو» مظهر احسان ووفاست
ما از چه سپاس او به ایمان نکنیم؟!
●فرزانه شیدا ●