عذاب...

باور نشد  مرا... که  به قلبم  جفا کنی....

اما دگر ز سر  ما، آب هم  گذشته است

این قصه ی ما ببین  که در نام سودای عاشقی

اینک به روزگار جفا ،در کتاب هم نوشته است 

درباورم که هرروز  ،مینگرم  ، بر خاطرات تو 

بینم که دل به سادگی  یک حباب هم شکسته است 

آری گذر زکوی تو  گرچه  سهل و ساده نیست 

این  بس که  تشنه دلم ،درکنار سراب هم نشسته است 

آری بس است  دیدن دل ، در خلوت انزوا ،در گوشه های درد 

این دل ،  بسی خراب و بسیار هم خسته است 

باید که رفت.. رو به نجاتی ،زین لحظه های درد 

 آری دگر نگاه  به رویای خواب هم بسته است 

دلخوش نمیشوم  بیادتو  عمری دراین کویر 

گوئی که پیمان راسخی، دل ما، با  عذاب هم بسته است 

فرزانه شیدا / پنج شنبه - ۷ شهریور ۱۳۹۲

Thursday - 2013 29 August

توبودی....

به عمری  جان جانانم تو بودی
به دنیا درد حرمانم تو بودی
تو چون آتش شدی ناروجودم
به سینه شمع سوزانم تو بودی
سفر کردم که دل بردارم از عشق
به غربت ، رنج هجرانم تو بودی
میان خلوتم در کُنج رویا 
همیشه یکّه مهمانم تو بودی
چو میگفتم زعشق و از محبت 
درونم سوز پنهانم تو بودی
گذر ازخانه ی دل کی توان کرد 
چوعشق و نور ایمانم تو بودی
حدیث عاشقی راچون توان گفت
که درآن دشمن جانم تو بودی 

فرزانه شیدا /چهارشنبه - ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
Wednesday - 2013 14 August

 fsheida.blogfa.com

مستی دل آدمی

مستی عالم زعشق است وز درد 

ازدل بشکسته ، از دنیای سرد 

ازهمه ناکامی عشق و فراق

از دلی، کس زان نمیگیرد سراغ 

از لبی کو مانده در حبس سکوت 

از جهانی نابسامان ،بی ثبوت

از فروغی که به  تاریکی نشست 

ازهرآن قلبی که در دنیا شکست 

از دلی کو رنگ شادی را ندید 

ازجهانش رنج عالم میکشید

ازهمه تاریکی خوی وسرشت 

کز غمش شاعر ،کتابی مینوشت 

از همان رنجی که در کُن وجود 

شادی دل را زقلبش می ربود 

ازجهانی مانده در ظلم وستیز

کآن ندارد قلب انسانی گریز

مستی عالم ز گیجی غم است 

هرچه گویم زین غم دنیا ، کم است


 فرزانه شیدا دوشنبه - ۳۱ تیر ۱۳۹۲

Monday - 2013 22 July

بی هیچ صدائی....


درکوچه های درد ....
سرگردان لحظه های نومیدی..
در بیراهه های زندگی ....
وگاه دوراهی ها
میان خندیدن وگریستن 
بر هستی خویش چشم میدوزم 
میدانم 
عبور لحظه ها تنها برای من نبود
که گریستند چشمان بسیاری
در شبهای اشک من نیز
شاید من اما 
قلم را به بازی بر صحنه ی زندگی 
در پیکار میان عدل وبی عدالتی
گرفته باشم 
آن دیگری چه کند 
که بغض سرشک اندوهناک 
یک عمر سکوت را
بردوش میکشد
بی هیچ صدائی
اوچه کند؟؟؟

فرزانه شیدا 5 فوریه 2013 / سه شنبه - ۱۷ بهمن ۱۳۹۱


سال میلادی 2013 برهمگان مبارکباد

سال نو میلادی 2013 برهمگان مبارکباد


عزیزانم برای یکایک شما و همه مردم جهان سالی سرشار از عشق ،محبت ،  صلح ، دوستی  وداشتن موفقیتهای بسیار  رو آرزومندم . آمین یار ب العالمین

سال2013 میلادی مبارک

         امیدسالی سرشار از شادی وصلح برای همه جهانیان باشد       

 

   

خون گریه های دلم....


( خون گریه های دلم *=  نسرین )

با هزاران گریه ...بادلی گم شده در

نهر سرشک .

.. درگلوگاه پر از بغض و فغان ...

یادتو مانده بدل ...

مادری... ، مادر این دور وزمان ...

نه فقط در دل بر کودک خویش...

که برای دل من که برای دل او ...

که برای همه ی مردم دهر... 

این همان اوست که مادر بوده ...

مادری ها کرده است ..

ومنو ما ،چه سکوتی داریم

بس عمیق وخاموش ...

بازهم این منوتو ، ...

همچنان برلب خاموش وُ ...نگاه ...

روی این درد طویل ...

به دارازا مدت،...

همچنان بسته و بس خاموشیم ..

وه که ما هیچ نداریم که درپای دلش ...

چون وجودی که برای منوتو... زندان دید...

پای او ریخته و یاری قلبش باشیم ...

شب ما گر به سکوت... 

شب او باهمه هستی او... زندانی ست ...

تا چه حد خاموشیم 

تا چه حد غرق سکوت 

وفقط بادل غمدیده ی سوزان گریان ..

تا کجا خاموشی ؟؟؟

وه که چه خاموشیم!

به چه سان خاموشیم؟

از : فرزانه شیدا
( تقدیم باو با اشک دیده ودل، که مادر همه ی ماست ) 

برای او که فراموشش نمیکنم ودعایم به همراه او وخانواده ی اوست
 نسرین عزیزم
سوم دسامبر 2012/ 12 آذرماه 1391 دوشنبه

برای که ...؟؟؟



برای که سخن میگویم؟؟؟؟ 

اینهمه گفتن ونوشتن و دنیائی را

به چالش افکار کشیدن 

اینهمه اشک وفریاد ،درآشکار وخفا 

پنهان ونمایان ...بر واژه ها اشک ریختن ....

آخر... برای چه کسی مینویسم ؟؟؟

شاید قلم در میان اینهمه نوک شکستن ها 

اینهمه بی تراش ماندن ها 

اینهمه تمام کردن خودکارهای رنگارنک 

پاک کردنهای از سر اجبار یا بدلخواه ،

بیهوده زار میزند 

بیهوده تن میکشد بر دفتری که 

گاه وبیگاه از خیسی نگاه 

رمق شنیدن و برخویش گرفتن نداشت 

قبول دارم نمناک بود!

ترا چه میشود ؟که نه سمعکی برگوش داری 

نه چشمانت نابیناست 

نه از پشت کوه های بلند آمده ای

ترا چه میشود ..که برای آنچه میدانی 

بازهم میپرسی

وبرای آنچه نمیدانی ، تلاشت نیست 

که شاید اگر دنبال کنی بیآموزی

یانه ، حداقل بدانی چون وچرایش را !

برای که مینویسم ...؟ 

گوئی عادت کرده ایم خاموشی را...

خدای من ....خدای من ...!!!!!!!!!!!!!

فرزانه شیدا/15 نوامبر 2012 - 25 آبانماه 1391 پنجشنبه



«قلب ِآبی»

با قلم ، « آبی»،  نویسم  «قلب ِآبی»  صادق  است

آخر این دل در سرای آبی دل عاشق است  

مینویسد لحظه لحظه از دل و«شیدا دلی»

با دل وبا روح آبی« سر» بدامان دق است    

روح آبی  جان دهد اما به روزِ  بندگی  

اشک آبی می چکد از دیده ی آزردگی 

قلب  دریائی  ندارد ساحلی بهر نجات  

 مرغکی گردم اگر ,کو در قفس آزادگی؟!

 

 

گرچه اشک دل روان لحظه های زندگیست

اشک دل را کس بجز عاشق دلی بیننده نیست

چون فروزان شمع دهریم  ودلی  پای قلم

جز قلم با  ما کسی  هم یاورِ جانانه  نیست 

 

سروده ی: فرزانه شیدا/1387

فقدان سخن




کلبه ای باید ساخت


ساده وچوبی و بی هیچ حصار


درهمین جنگل خاموش ولی ، پر زخدا...


کلبه ای باید ساخت ودر آن حجم همه
 

سنگر ودیوار شکست...وبه حجم دل خویش


گوشه ای نیز خزید


وبه آرامش یک روز وبه شبهای زیاد


قلمی را برداشت
 

دفتر و کاغذ و ...خودکاری چند


وبه آرامش زیبای سکوت...


همه نجوای... دل عاشق را


درهمان کلبه ی تنهائی شاعر

 
به مددخواهی، هر واژه ی


 فریاد ،نوشت ...


سخن سینه که پایانش نیست 


گوشه ای خاطره ی شاعر را 


خلوتی... خاطر مغموم و پریشان دل را


میدهد آرامی....


کلبه ای ساخته ی دست دل یک شاعر


همه از چوب ودرخت 


...ساده و چوبی و بی هیچ، حصار 


وبه آزادی دل ... بس رها ازهمه دهر


تا ابد دفتر گویای دلی عاشق بود


کلبه ای باید ساخت .

..
ودگرباره « سکوت» همه شبهای بلند 


همه عمری که گذشت 


به سر آرامش ، به مجازات کشید


بس خنک خواهد شد


دلم از اینهمه فقدان سخن ...


درمیان همه ی آدمها ....




فرزانه شیدا / 14 نوامبر 2012 - 24 آبانماه 1391 چهارشنبه

زلزله آذربایجان

‏Photo: دلم شکسته اینجا …هوای گریه داره …توُ لحظه های تلخم ….همش داره میباره
….برات بگم خلاصه…زمین چه ناسپاسه ….میلرزه بی محبت … هرگوشه ای پلاسه
…یهوُ توُ ارزقانه …یوقت میون تبریز …طفلکی مردم من…نزدیک فصل پائیز!!!
… این روزگار تلخو …چطور دووُم بیارن….داغ و غم عزیزوُ …همه توُ سینه دارن …
خدا خودش میبینه … آخه دلش کریمه …..صبروُ شکیبوُ میده… آخه خیلی رحیمه …
 ف.شیدا (بداهه  امروز )‏

زلزله

دلم شکسته اینجا …هوای گریه داره
 
توُ لحظه های تلخم ….همش داره میباره

   برات بگم خلاصه…زمین چه ناسپاسه ….

میلرزه بی محبت … هرگوشه ای پلاسه

یهوُ توُ ارزقانه …یوقت میون تبریز …

 طفلکی مردم من…نزدیک فصل پائیز!!!

   این روزگار تلخو …چطور دووُم بیارن…

داغ و غم عزیزوُ …همه توُ سینه دارن …

   خدا خودش میبینه … آخه دلش کریمه …..

    صبروُ شکیبوُ میده… آخه خیلی رحیمه …

ف.شیدا/ فرزانه شیدا

¤¤¤ خانه عشاق ¤¤¤


¤¤¤ خانه عشاق ¤¤¤ 


ما راه سپردیم وگذشتیم ودویدیم 
 

در راه سفر وه که چه ها دید ه, شنیدیم  


امروز مرا صحبت جانان ..., دل ِخوش بود  


فردا که ندانیم کجارفته رسیدیم...  


هرچند دراین راه ِسفر مست مرادیم  


در غافله ی عشق «دلی» غرق ِامیدیم ... 


بّه, تا که دراین «وادی دنیا » , دل وُافکار  


با خود به درِ منزلِ ِعشاق ,کشیدیم .  


¤¤¤ فرزانه شیدا / اُسلُو - نروژ /1388 ¤¤¤  


 

عشق یعنی .....

عشق یعنی عشق زیبای خدا

راه خود... روسوی حق ... راه وفا

عشق یعنی یاری ودلدادگی 

یاوری بر مردمی, در سادگی

شاه خوبان باش وبر دنیا امیر

دست محرومان دنیا را بگیر

عشق یعنی ازخودم بیرون شدن

در ره و راه خدا مجنون شدن

عشق یعنی« پای» همراهی شدن

در رهی در« یاوری» راهی شدن

عشق یعنی دل سپردن با وجود

روح خود را بر خدا ,هردم سجود

مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم

عشق یعنی دستگیری از یتیم

در ید قدرت گرفتن دهر را

تا که مهرت پرکند این شهر را

عشق یعنی یاد زیبای خدا

تا ببینی« او »چه میخواهد زما

سروده ی: فرزانه شیدا

2009-12-17-- دوشنبه 30 آذر 1388  


دیوان اشعار تا سال 1389

تو خود گفتی


در این   ظلمت شب  اندوهگین تلخ  تنهائی 


 چه می پیچم    بخود  چون  پیچکی   بر شاخه ی هستی  


 چه میسوزم به سان هیزمی در آتش عشقی توان فرسا


ز درد جانفزای قلب  محنت بار!


 و می پرسم  ز تنها شاهدم در این شب غمگین تنهایی


خداوندی که   بیدار است و می بیند   سرشگم را


:چرا آخر نمی میرد دلم ... 

 

در بی کسی های شب اندوه؟!

 

و آخر از چه  رو...  این عاشق سرگشته ی غمگین


نمی یابد  بد ل  امید   وصلی را؟؟؟!!! 


بامید   خداوندی   که هرگز  قلب  انسان را


ز خود نومید و ا ز درگاه خود رانده  نمی سازد


چرا  همچون  پرنده  بر  سر بام   دل انسان


به شور  و رغبت  و شوقی  فزون بنشست


؛ امیدی سرخ؛ به نام عشق ... 

 

و ناگه  پرکشیدورفت ... 

 

؛( بدون آنکه خود خواهد... پریدن را )؛!

 

کسی   او را پراند...

 

 و دست او همواره پنهان است


چه  نامم  این   پریدن  را؟!

 

بگویم دست تقدیر است؟!


ولی   هرگز    نمیدانی !!!


ز چشم آدمی پنهان فقط این نیست!


گهی دیدن  ، شنیدن،  باز پرسیدن


و  تنها   ؛ هیس؛ !!!   ساکت باش


خدا   اینگونه   میخواهد!!!


ولی در باور من نیست


به من  تنها  بگو  یارب


اگر نتوان  توکل بر  تو هم   کردن


چه سان باید در این ظالم سرای


 دوُن نامردی... به اسم زندگانی؛ زنده بودن ؛ را ...

.

توان بخشید؟!


و بر نومیدی دل چیرگی چّون داشت؟!


اگر دل از تو هم ... نومید باید کرد؟!


که   این  دیگر  توانم    نیست!!


بگو  یارب  چه  معنایی   است؟


تضاد اینهمه  اندیشه و اعمال؟!


کدامین باور ی اینگونه پا برجاست؟!


که با یک باور دیگر

 

به ویرانی  نیانجامد؟!

 

و دیگر بار،به  سرگردانی آدم نیانجامد؟!


که حیران مانده در هر باوری ...   پر شک و  پرتردید ! 

 

کدامین راه ...  کدا مین فکر ... 

 

کدامین عشق...کدامین غم


به راه رستگاری ره برد آخر؟؟!!!


تو آخر با دل انسان چه ها گفتی!!!


چه ها  کردند.... چه ها    دیدیم!!!


تو میگفتی که نشکن قلب انسان را


اگر  چشم امیدی  بر تو    می بندد


      تو  خود گفتی؛!


اگر بر هستی خود عشق می جوئی،فروتن باش !

   

 و بر آنچه ز من داری     ...مشو مغرور

 

و بآن   ظلم و جوری  را ...مکن بر دیگر ان هموار

 

   ؛خود گفتی؛!!

 

که   هرگز   آنچه  را    بر   خود نمی خواهی


برای دیگران خواهان  مشو از روی بد خواهی


خودت درس درستی را  معلم بودهای عمری!!!


      بگو   یارب...   بگو یارب


چرا اکنون مرا اینسان پریشان می نهی بر جای؟!!!

 

ز حیرت لحظه لحظه باز می پرسم

 

ز خود این پرسش دیرینه را هر دم


کد امین راه....کدامین راه.... را باید..به راه زندگی  پیمود

 

همان راه ...درستی را ...  که گرپیمودنی باشد


سرانجامش به ناکامی نباشد باز!!!


وگر این گفته ها را ناشنیده بایدم پنداشت


چرا گفتی؟! ...که سرگردان بمانم در ره رفتن؟


ببینم صد تمسخر را ... که میگویند:


چرا ساده لوح و خوش باوری اینسان؟!


و آنهم در چنین دنیای تزویری!!!


ز این خوش باوریهایت حذر کن


تا که نشکستی ... بدست مردم دنیا!!! 


"خـــداونـــدا "


وگر باید چو آن آویزه  بگوش خود نگه  دارم


تمام گفته هایت را...


چرا پایان آن اینگونه غمبار است؟!


که اعمالش مرا در نزد  دنیای دروغ و ظلم


به مجنونی کند شهره؟!


چرا یارب نمی یابم ، رهی تا بازبگشاید


ره   بر تو رسیدن را؟!


بدون آنکه در دیوانگی شهره شوم آخر!!!  


چــــرا یـــارب


چرا   یارب  هر آنکس راه تو پیمود


به نزد  دیگران  هرگز نشد   باور؟!


چرا یارب دروغ و نا درستی ها


به  چشم  و قلب   انسانها خوش آیند است؟!!!


"چو میگوئی دروغی"...باورت دارند!!!!


چو میگوئی حقیقت را ....  ترا دیوانه پندارند!!!


و با یک ساده ی  جا مانده از دنیا


که   از  رنگ فریب   مردم دنیا


نمیداند کلامی را ... نمی بیند به دنیا  دام و صیادی !!


"اسیر خوش خیالی های رویائیست


ترا هر دم به رنجی ...سخت آزردند


و یا با دیدهء تردید ...ترا زیر نظر دارند


که او دیگر چگونه آدمی در بین انسانهاست


چو ؛ او؛ دیگر میان مردمان کمیاب و نا پیداست!!!


و شاید زیر این چهره ...فریبی تلخ پنهان است!!!


عجب دنیای غمناکی...


عجب دنیای غمناکی...

عجب در اینهمه پندار بی سامان ...


میان مردمی دور از تو ای یاربمرا خود رهنمائی کن


که بس آ زرده از این مر دمان هستم


و بس دلتنگ!!و بس بی همزبان... تنها!!

(از : فرزانه شیدا/ف.شیدا) 

 

۱۳۶۳پنجشنبه۲۰مردادماه

 

تاراج

 
 تمام عمر من  رفته    به    تاراج
 
 بدریای   غمی  در  دست   امواج
 
 منم   پادشه   غمها ،  که   صد غم
 
 ز ذُّ ُر اشک  من  بر  سر نهد  تاج
 
 چنان   وامانده   در  دنیای   دردم
  
 که بر غمهای دل هم ... میدهم باج‌!!!
 
 به غم  گویم:  برو حتی دمّی   چند  
 
 رهان پای    مرا  از دام  این   بند
 
  روا کن     بر دلم  شور  ونشاطی
 
  که بر لبها   نهم یک  لحظه  لبخند 
 
  من آخر عاشقم  ؛‌ رحمی   بدل کن
 
  دلی  غرق    محبت  ،   ‌آرزومند 
 
  مخواه از درد  وغم ،  گیرم تباهی 
 
 بگو آخر چرا !؟  با چه گناهی؟؟؟!!!
 
 نهادی  تاج  غم   بر سر  ز   اشکم
 
   رساندی سینه   را درغم   به شاهی 
 
 چنان   در غصه ها  بودی    کنارم
  
   که آواره    شدم   در   بی پناهی!! !
 
 ولی غم     گویدم :   جانم   فدایت
  
 تو با آن  اشکها  ؛  آن   گریه هایت   
 
  چنان زیبا    فشانی    اشک  غم را

  که نا گیرد کسی در غصه جایت!!!
 
  چو از غمهای   خود   لب میگشائی
 
   مرا زیبا   نمائی    در  روایت  !!!
 
  بهر کس   هم ، غم    دوران  نیآید
 
 چه کس آغوش خود بر غم گشاید؟!

 من اما    در دل  تو   خانه   دارم 
 
  مرا دوری    تو  هرگز     نشآید!!!

  من   آخر عاشق    قلب  تو  هستم

  مرا اشک   تو ،‌ عاشق تر نمآید !!!
 
 تو که خود عاشقی  ، دانی که عاشق
 
 نمیخواهد     شب    هجران    بیآید!!
 
*****
 
  سیه بختی  من اینجا  چه   پیداست  
 
    که در دنیا فقط  غم  عاشق ماست!!!!
 
  نکرده   ترک  دل از شور  عشقش 
 
  وجودش درنگاه  وچهره   پیداست!  

  غم آنسان    کرده  جا در سینه  من 
  
  که در خندانی لب هم  ، هویداست!!!
 
  عجب  بر  طنز این  دنیای   جانی 
 
   که با غم  ،  قاتل این قلب شیداست!!!

  دلم سوزد  ولی بر   غصه و   غم  

 چو مجنون غمزده در کُنج اینجاست!!!
 
  بیا  ای  غم  به  آغوشت     بگیرم   

  که قلبت همچو من غمگین و  تنهاست
 
 عجب!!!... گویا حقیقت را تو گفتی!!! 
 
     دل ما مهربان با رنج دنیاست  !!!!!     
 
۱۳۶۲/۳/۱۵  خرداد /  فرزانه شیدا
 
 بازنویسی: اسفند    ۱۳۸۶
 

در کوچه  های شهر:


ساحل بابلسر

در کوچه  های شهر:
 
در کوچه های شهر...نشانی زتو نبود
آنگاه که چراغهای آبی درمیان شاخه ها
سوسو میزد
 
 ودریا  در  زلالی آب ... با موج خویش
بر خاک  تشنه  ساحل شنی .... فخر میفروخت

 وآ سمان ...آبی ترین سرود خویش را
 به پرنده می بخشید....
.....
 در کوچه های شهر ...نشانی، زتو نبود...!!
....
آنگاه که دستهای عاطفه ...در هم گره میخورد
بیقراری به خانه دل سلام میکرد... قلب فشرده تر از پیش
دیدگان جستجوگر خویش...به کوچه می بخشید

نشانی ز تو نبود!!!
و...آه...
آدرس ؛؛ بودن ؛؛ من  اما....گم میشد
درگذری که گذرگاه تو بود....اما بی نشان ازتو !!!
....
اینک ... روزهای بی تو بودنم را
 آبی دریایم را...آسمانم را...موجم را 
وآن ساحل شنی
 با گوش ماهی های سفید و رکه های قهوه ای
برایت باز نهادم !!!
 
گذر کن از کوچه هائی که در گذر من
نشانی ازتو...  هیچ در آن نبود!!!
....و از آن تو باد... تمامی آن..
دریائی که ساحلش را وعده کرده بودی
آسمانی که... آبی عشقش را بمن بخشیدی
خیابانی وکوچه ای... که بامن  به رویا
 قدم زدی!!!
..... 
در بودن من ...اما...نشانی از تو نبود!!!
آه ای رویای نوشته شده بر صفحه ی نور
ای واژه ها ی محبت الفبای عشقی نامرداد
رویاهایت را بتو باز پس میدهم....عشق ترا نیز !!!
 
زین پس اما.... نشانی ازمن نخواهد بود
نه بر صفحه نورانی عشق
که شبانه ها... خیره بر کلام تو بود
 
نه درکوچه های گذر
نه در چشم به آسمان.... نه در ساحل شنی
 نه درنگاه به امواجی که درونم را
در هجر  تو می شکست
 
نه در کاوش جستجوگر دل
که ترا می جست ...در کوچه های همیشگی تو!!!
زین پس اما... نشانی از من نخواهد بود
 
نشانی ازمن  نخواهد بود!
 
همانگونه که میخواهی...بی هیج... خداحافظی!!!
یا.... بدرود تا همیشه!!!
 
فـرزانه شـــیدا/ف.شیدا
چهارشنبه 28 فروردین1387 
Farzaneh Sheida

وبلاگ ترانه های من
درکوچه باغ ترانه /ترانه های فرزانه شیدا/ف.شیدا
وبلاگ دیگراز اشعار فرزانه شیدا
 
تصاویری از ساحل دریای بابلسر

 در آرام شب

  در آرام شب

در این آرام شب

 که هیچ جنبشی نیست...

   ستاره ای در کنار ماه میخندد 

ودر لحظه های سراسر سکوت

که ستاره ، ترانه چشمک وعشق را

 نجواکنان میخواند در گوش ماه

وابر حسادت میکند

و دیده ماه ...بر ستاره می بندد

وماه  باز بی تابی میکند در عشق او!

....

چرا ای عاشقانه بیدار

تو ترانه ی عشق را سر نمیدهی؟!

من اینجا قلمم آوازه خوان شب وستاره وماه

عشق ومحبت ودوستی ست!

وخورشیدم ...فردا ...درخشش زیبای خویش

را با نور سلام سپید

بر پنجره ام خواهد تابید

.. .وآغاز روز

شروع دوباره  گی شیدائیم  .... خواهد شد

ومن در سکوت شب ء ترانه سرا

ودر شروع روز

شاعره وار عاشقی میکنم

با طبیعت خدواند ... با عشق

با نعمت زیستن وبا زندگی!

سروده: فـــرزانه شـــیدا

آشنائی با فرزانه شیدا در مجله موفقیت

اشعار ونوشته های ( فرزانه شیدا) را در گوگل سرچ کنید

تاریک و روشن

 

وقتى که بغض را پنهان میکنى  

 

اشکها از شیار قلم راه باز میکنند 

 

 حتى در سیاهى وتاریکى نیز میتوان نوشت ! 


هر چند بسیارند آنان که در روشنائى نیز 
 

باز نمى بینند! 

 

سروده ی : ف.شیدا 

 

پنجشنبه 11 تیر 1388

معبد آتش


                                                        دلی در کنج سینه

باز فریادی دگر دارد ...

دوباره میخزد روحم ...

به خلوتگاه اشعارم! 

دوباره اشک تبداری، بروی گونه مینالد

ورنگ آبی آن آسمان سینه را  

افسوس

دوباره ابرهای تیره ای

گیرد در آغوشش ! 

گهی بارانی شبهای تبداریست

که از اوج بهشتی:...

ناگهان  سُر میخورد  

در قعر سوزان جهنم ها... 

وگه باخود دلم گوید:

مرا اینجا چه کاری باشد آخر...

با همه اهریمن

دنیای مظلومی...

که بی شک میشناسد...

بنده خوب وبد خود را ! 

جهنم جای این دل نیست

ولی گویا جهنم

بر زمین ِ من سرایم شد ! 

وفانی بودنش گوئی

برای بودن من لااقل

تا بی نهایت راه می پیوید!! 

و بر دل هم گریزی نیست

جهنم را سرای بودن خود دیدن

ودرسینه ....هرروزی

بپای بی گناهی ها ...به آتش

دل بسوزاند ... بنام زندگی هرروز!!

ودر شبها  

به کنج خلوت شعری...

در آن آتش ...سراپاسوزد و

با خودبگوید باز:

 

سرای عاشقی را سوختن های بسی باید!

بسوز ایدل‌،!که تو ویرانه ی یک شعله از آتش 

میان این جهنم هستی و برتو گریزی نیست!

 

که اینجا مهد آتشها

ندارد نام دیگر جز همان 

 بودن

بدنیائی که نامش زندگانی بود

 سرایش معبد آتش  

 بسوز ای دل!

و دیگر شکوه را بس کن....

که دنیا هم جهنم خانه ای

در زنده بودن هاست. 

خدایم خود دهد یاری

که سوزان همین دنیا اگر بودم....

مرا در آسمانها مهربان باشد. 

که او تک واژه شیرین این دنیاست

 

یگانه واژه ایمان

یگانه مظهر امید این قلبی

که گر سوزان همی سر کرد 

نگاهش را توان برگرفتن نیست

زدرگاه محبتهای یزدانش 

توکل برهمان او میکند این دل

اگرچه بسته در میدان آتشهاست 

خدایم را نمیجویم

چو او هم در دلم همواره پا برجاست .  

 سروده ی فرزانه شیدا 

جمعه 31 اردیبهشت ماه 1389

آبی عشق


آبی عشق 

 

واسه آبیِ  دلِ تو 

یه لبِ ترانه خونم 

کهکشانی از محبت 

توی قلب ِآسمونم 

 

هردرخششِ  نگاهت  

یه ستاره ی جدیده

اون ستاره های عشقو

دله عاشقه که دیده 

 

 

 دلِ آسمون اگرچه

پُره  پروازِ پرنده س

ازمن آسمونی ترنیست 

اون دلی که باتو زنده س

 

دل, توُ آسمونِ عشقت 

هم پرنده هم ستاره س

گاهی خورشید گاهی ماهه 

گاهی ابر پاره پاره س  

 

آسمون خیلی کوچیکه

وقتی عشقی رو ندیده 

وقتی طعمِ عاشقی رو

توی دنیاش نچشیده 

 

آسمون رنگی نداره 

وقتی" آبیش" بیقراره 

اما آبی دل من 

تا همیشه ترو داره 

 فرزانه شیدا / Farzaneh Sheida 

جمعه 24 اردیبهشت 1389

۱۴ مای۲۰۱۰


 فقط چون عشق آبی درخشنده  باش.

کبوتر جَلد

در غروبین شبی تماشائی

آن غروب همیشه رویائی

همچو خورشید میشوم خاموش

در شب بیقرار تنهائی

میسرایم بنام آبی عشق

بادلی غرق شور شیدائی

ای تو بر دل  "ترانه ی بودن"

گو به قلبم همیشه  با مائی

بی تو اما مرا قراری نیست

 نه امیدی ، نه شورِفردائی

با تو من چون  کبوترِ جلدم

که مرا نیست  ، بی تو ماوائی

  بگشا  آشیانه ی دل  را

تا بگیرم به سینه ات جائی

برتوهم ، سینه،  آشیانه ی توست

تا  تو هم ، کُنج  دل  بیآسائی

___  فرزانه شیدا____

شنبه ۲۵ اردیبهشت 1389  / ۱۵ مای 2010

 

کوله بار سخن

روان شد

روان شد ...قطره در قطره

از درون آشفته

اشکهای بسیار

چکیده بر دامن درد

....

رها شد

صدای خسته ای که

سخن میگفت ،

در آه های شکننده ی سکوت

...وآه...آری

هنوز هیچ نگفته ام

هنوز هیچ نشنیده ای

هنوز... هیچ ...مرا، نخوانده ای!

هنوز برای گفتنها

درخاموشی لب،

نظاره گرِِ واژه های گویا

از دهان های بسیارم

ومی بینم...وای...

هزاران سخنی نیز گفته شد

کلام در کلامهای بسیار

جمله های متعدد سخنگو

...وقطره در قطره ...باز

جاری شد

اشکهای خاموشی دل

که هرچه لب میگفت

باز...گوئی، هیچکس نمی شنید

گویا سخن در سخن

محوتر... پنهان تر

آه خدایا...

گم میشدم

در باورهائی که...درخویش

انباشته بودند

بی آنکه هدف را

 دریافته  باشند

از گویائی ِ اینهمه سخن !   

....

تفسیرها ،هیچ یک، معنای گفتار من نبود

...نه حتی انعکاسِ دوباره ی سخنم

چگونه میگفتم مگر؟  

گویی واژه ها

رنگ میباختند در ختم کلام

وسخن گم میشد

در میانه ی راه

وقتی  ... به جمله ی... دیگر میرسید

وباز سخن در سخن

هرکلام به فراموشی میرفت

وچون من

گم میشد ...درمعنای بودن

گوئی هرگز نمیشد، آرام بگیرم

وهنوز مرا در لابلای اینهمه سخن

نمی شنیدند

...

هنوز ناشنیده بر جای مانده ام

باآنکه بسیار گفته ام

بی هیچ نتیجه ای!

هنوز ناشنیده مانده ام

با کوله بار سخن

 بردوش دل

در میان افکارِ سرگردانِ آدمی!

 فرزانه شیدا- فروردین ۱۳۸۹


منو  دل و  شعر و قلم

 منو  دل و  شعر و قلم

ای تو در  بطنِ  تمامِ  زندگی
مظهرِ عشق وُ  دل وُ  آزادگی
در سرودِ  ناله های من, کلام
درجهان زندگی بودی , " بنام"

بی تو در دنیا ندارم محرمی
درتمام ملک عالم همدمی

باتو میگفتم زدل حرف وسخن
از بهار وُ طوطی وُ از  یاسمن
باتو میگفتم چه سان غمگین شدم
یا که در  شور دلی رنگین شدم
...

بی تو گوئی بی زبان  ماند دلم
لال این "ویران جهان" ماند دلم
کی شود بی تو  بیابم   یاوری
خود دل ُودلداده وهم  داوری
چون بگویم ازتو ، میدانی  مرا
خود درون واژه میخوانی  مرا
...

ای قلم آری ، زتو گفتم  سخن
ازتو که همواره بودی یارمن


فرزانه شیدا 23 بهمن 1388
12/02.2010اسلُو /نروژ
 

magic  = (جادو) ماژیک

سرود زندگی

 کلامی در کلامی چند 

بصد ها واژه  ی پر رنگ 

نوشتم از دلم شبها

برای دل گهی تنها ...

که سرشارم  که  لبریزم 

...

دلم گه سبز و گه آبی 

به گاهی رنگ مظلومِ غروبی بود

و  یا یک رنگ مهتابی ...

ندید اما دلم ، در روشنائی ها

به تابش های خورشیدی

نگاهی را ، که قلبی را ،ببیند باز

...

سرود زندگی این شد

که من در من، و تو در خود

و ما دور از هم وُ

  دلخسته از هر چیزو    

گهی از روبروی هم

گهی حتی کنار هم

فقط یک رهگذر باشیم ....

میان کوچه ای یا در خیابانی

که تنها  ، طی شود از روی اجباری

....     

به رسمِ آن صداقتها

رسیده وقت آن تا ُرک بگوید

قلب ما با هم

" که بودن جرم انسان نیست"

چگونه بودنی هم نیز!

و میدانم و میدانی  ،که گر،

 راهی دگر 

دراین  رَهت می بود

تو شاید یک قدم حتی

در این کوچه نمی رفتی

....گذارت هم نمی افتاد

بر اینجائی ...که شاید بوده ای امروز

به دلتنگی !

ومنهم ،چون تو راهی را ،فقط رفتم

درون آشفته  با احساس گنگی،

،مانده بی پاسخ !

...

 نمیدانم ...ولی نه !...خوب میدانم      

که من  یا تو

به سودائی دگر، در زندگی بودیم

و اینجائی که اکنون

جای پای ما، در آن مانده

گذار از کوچه های، تلخ دلتنگی ست

و حتی گفتن از دلگفته ها هم

رسم خود دارد...، و آسان نیست

...

تو میدانی چه میگویم

که عادت کرده دلهامان

به اینگونه سخن گفتن !

 تو اما خوب میدانی ،چه میگویم !

دلم تنگ است

و میبنم توهم همواره دلتنگی!...

 ...و میدانم که غمگین مانده بر جا،

هر چه احساس است 

و من سرشار و  لبریزم،

 و حتی تو ،چو من لبریز و سرشاری

 چه باید کرد ؟

دگر رنگ دل ما را 

نمی بیند کسی در اوج دلتنگی 

چه باید کرد ؟

که آخر دل نمیرد در تب ِابهام

که خود هم هاج و واج رنگِ دل هستیم

و خود هم مانده در حیرت

و مبهوتیم

که آخر در درون ما چه احساسیت

و آخر از چه رو اینگونه دلتنگیم ؟

گناه از کیست ؟

که دل هرگز نمی خواهد 

چنین خودرا ببیند غرقه در ابهام 

و میدانم که قلب ما

فقط قلبی پراحساس است !

ودل غمگین شود آندم  

که احساسش ازآن سینه ی خود نیست 

و یا آ نکه ترازویش برابر نیست !

و در مانده میان  باور و تردید های

 تازه ی امروز و دیروزی!

...

و این سر درگمی ها  چیست ؟ 

  گل دلها چرا اینگونه گریان است

دلیلش  چیست ؟

ترازویش برابر نیست  !

   9 اردیبهشت 1385 از فرزانه شیدا

دست می کشم......

دوستانی که  مایلند همچنان بامن درتماس باشند میتونند به

 (  انجمن صدای اندیشه مانا )

به مدیریت خودم تشریف بیارند وچنانچه دوست داشتند عضو بشند

عضویت رایگان ومتعلق به شاعران ونویسندگان واهل قلم وادب فارسی ست

آدرس:

http://sedayeandishehmana.findtalk.net/forum.htm

http://i50.tinypic.com/jb3ims.jpg 

¤¤¤ دست میکشم... ¤¤¤

دست بر شیشه میکشم
در پاک کردن ,بخار آغشته از تنفس هوا
بی انکه آنسوی پنجره ,
نگاه را بدنیائی آشنا کنم
که رنگ رنگ زندگی را
رنگین نموده است
بی آنکه ,در خاطرم باشد
نگاه ِمظلوم کودک تنهائی را
غم مشهود نگاه زن
خشم خسته ی مرد روزگار
وکسالت اندوهبار پیرمرد درک نشده را

دست میکشم برتن سرد پنجره

در زدودن اشک نگاه او
, در بخار اندوهی که.... ا ز سرمای بیرون
گلایه ها میکند


آنگاه که , دستهای نوازش

«فراموش شده از« آدمی
تنهائی را, آغوش می کشاید ...
.....
دست میکشم بر پنجره.....

¤¤¤ فرزانه شیدا/1388/اُسلُو -نروژ ¤¤¤

Farzaneh Sheida- fsheida -f.sh

  واینهم  نسلِ جوانِ آینده ی ما  نازشو برم من تکّی

من عاشق بودم وُ....

من عاشق بودم وُ...

« حقیقت» پشتِ غمگین 

« وآژّه ی »

« دلواپسی» گم شد...

و«حسرت»  برلبِ خُکشیده ی قلبم

به خنده ، بوسه ها میزد

 «محبت »،پایِ دل

غمگین تر از اندوه

به زانو آمده...بس گریه ها میکرد...

من عاشق بودم وِ در سینه ام

افسرده قلبی بود

من عاشق بودم و.. ناچار....

من عاشق بودم وُ...افسوس...

زمانِ تلخِ رفتن بود

خداوندا!...خدواندا زمان ،

 وقتِ شکستن بود

شنبه 26 دی1388

فرزانه شیدا

***جهانم سخت بی تاب است ***

***

***جهانم سخت بی تاب است ****


دلم در بیکران ِخلسه ی تنهائیم ...پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم ...در سکوت تیره یک شب

صدا درسینه ام , حکم غزل را ,میکند خاموش !
...وروح خسته ام از بیکران, گسترده ی رویا

چه ُسُّریده ست به عمقِ دره های تلخ نومیدی
که در آن درسکوت وَّهم ِ غمناک ِسیه فامی ...
صدای مانده در فریادِ دل ,همواره خاموش است

نگاهم در تداوم ,خیره وُچشمِ دلم ,گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگیِ به خاموشی...
فرومیمیرد اندر

سایه ی مبهوت دلسردی!!!

نمیبینم کسی را درجهان ِخالی وُسرد ِکنون ...امشب
بخواند نغمه های دیگری ,جز در تب تردید

که همواره میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو, به گوش این جهان ِکهُن ِ دیرینه...
که جز تقاشیِ دوران تاریخی ...
کسی ازآن ندارد یادگاری ...
در خطوط خسته ی افکار پوسیده ...

به غار ذهن خاموشی ...

که با َنفسِ جدید تازه ی دنیا ... بخواند باز... !

نمیبینم سکوتم بشکند ,درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من , دنیای دیرین را , به پاس آنچه در یاد , وُبه هرخاطر
بجا مانده درون سینه ای جاوید......هنوزم در سرِ اندیشه ای دیگر بیابم باز
فضای دیگری در خاطر وذهنی!!!

نمیبینم بگوید قلب من دراوج ناکامی
که دنیا ، مهدِ زیبایِ محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند...
به یک بوسه ...بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی , شاد میگردید

نمیبینم بجز در پشت این خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی به نقش یک هوس... تک خاطری ,از نقش یک لبخند

نمیبینم سکوتی بشکند در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی...که مطلوب ِ ،دل خود باشد وُخودخواهی فردی...!!!

نمیبینم میان واژه های لب , الفبائی که گوید 
در خطوطی چند, تن آزاده ام دریاب ...
در بال وپر پرواز آزادی

نمی بینم دل وارسته ای دیگر ...
که پای صخره ای زانو زد ه نقش تَوّهُم را
بدنبال خدا درجستجویِ چشم ِنادانی ...
میان ریزه های خاک , کشد دستی تبرک بر سر وصورت
درآنوقتی ...

درآنوقتی که خالق در کنارش دیده دوزد ...بر حمافتها !

ومیپرسد زخود آیا بشر با عقل ودانائی
مرا درخاک می بیند ؟
که من درخلقتم ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام نقش طبیعت را !

ولی " شیدا دلم "! ...خاموش!!!
جهان اکنون نمیداند...
خداوندی که درخاک است ...

میان ذره های جان ما همواره بیداراست

ولی این دل ...ولی این سر
ولی این دیده ی خالی...
ولی این روح ِپوشالی ...
همیشه گوئیا در بستر خواب است
همیشه ، غرقه درخواب است

نمیداند چرا..اما..." دلی همواره بی تاب است!!! "


دوشنبه 21 دی ماه سال 1388

_________ فرزانه شیدا_________


ترجمه ی متن داخل عکس:انگلیسی /فارسی
سعی نکن که جهان را تغییر دهی اما انتخاب کن که نگاه خود را بدنیا تغییر دهی
آنچه تو میبینی رفلکس وباز گرد اندیشه های توست ،
 وتو در رفلکس اندیشه های خود
انتخاب میکنی که چگونه میخواهی ببینی
= (یدین معنی که:  در دیدگاه واندیشه های تو،
("نو "همه چیز را آنگونه  میبینی ، که خود  میخواهی ببینی!  نه  آنگونه که هست
واقعیتها را همانگونه که هست، ببین  !))
بنابر این سعی نکن دنیا رو عوض کنی نگاه واندیشه ی خودت رو عوض کن *)
ترجمه ی فرزانه شیدا
٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬
انجمن صدای اندیشه  های مانا به مدیریت فرزانه شیدا:
 
از حضور دوستان درانجمن شاد میشویم .موفق ومانا باشید
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

نابود میشویم....

فریاد میکشم

بر درد ورنج عمیقی که...

زمین را ...به دود میکشد, به آتش

به نابودی

در دستهای نامروّت انسانی

که " اتم"  را بمب میکند

" لیزر" را ,فاجعی قرن

و" نابودی" شکل میگیرد

در نقش اندیشه های خصمانه ی انسانی

که انهدام زمین را انتطار میکشد

« انسانها»

این بنی آدم ، اشرف مخلوقات خدا

دستهای رنگین به خون خویش را بالا میبرد

وفریاد میزند : من  انسانم!!!!

وانسانیت "جان می بازد" در دستهای خشم

در عقلهای خون آشام

در روح بربادرفته ی  قرن

که « آدمی» را ...تامرز بینهایت " پستی"

خوار میکند

وخداوند قطره قطره

وخداوند قطره قطره اشکهایش

در سرمای زمین قندیل می بندد

وروح خورشیدش سوراخ میشود

در« اُوزون »هوائی که آدمی بر زمین او بخشید

نابود میشویم در سکوت ...

وقتی که هیچکس را...

ندای "آزادی" نیست

نه بیشتر از سخن ، نه بیشتر از حرف!

وبر باد خواهیم رفت ...

در انهدام زمین....

بدست انسانی خویش

...افسوس...

دنیا بی انسان ،شاید امن تر بود

آری امن تر!

که عقل انسانی ...در"خُمره نادانی "

مست میشود

وشراب خون در جام دلها

گرمی سوزان درد را

به سینه می بخشد

نابود میشویم ...وقتی...

ف.شیدا 05.01.2010/اسلو -_نروژ

دوشنبه 14 دي 1388


به یاد تو...


وقتی که پای تصویرهای آشنائی مینشینم
لبخندت
واژه ی مهر را بیاد می اورد
نگاهت
محبت را
وجودت
عاشقی را
بودنت ,
زندگی را
 

ف.شیدا   

دوشنبه 30 آذر ماه سال 1388 

 

دلشکسته

 میدانم !نشسته در گوشه ی اندوه, ...

 هنوز سرگردانی! ...

میدانم در عبورِ لحظه های غمگینت 

که به هزارباره ، زندگی را،

در مرور گذرهای تلخ وشیرین 

به انتها برده ای ...

هنوز سرگردان نقش " هستی" , "نقش آدمی "

از طلوع دوباره ی ، روزگار درد،

... دلگیری ! 

میدانم صداقت وسادگیت را ، به یغما می برند, 

 هربار که , ترا در بازی فریب  ،می شکنند. 

میدانم که هربار در کنج ِ ،هزار باره ی گریه هایت ,  

باخود گفتی: بار آخرست اینبارَ، شکستن بدست خلق !

وباز ....وباز هم ، هربار،

 دل سپردی،  به ذات وجودِ تبّرک یافته ی انسانی 

که درتصور تو ، لایق مهر بود ویاوری 

....وهربار شکسته تر از پیش  

باز آمدی!....

 ،وقتی که دریافتی 

"وجودی " دیگر ،تبرک انسانی  را باور،  ندارد 

" تا به باور ، "خود" بنشیند !...

تا باور کند که حضور و وجود 

نه برای خرابی وویرانی ست  ,

که برای ساختن های زندگی ست 

برای ساختن خود ودنیائی ...

نه دلی را،

 در قعر نامردی ونامردی ،

به ویرانی کشیدن !

نه پیمانی را ، که به لطف ،که به مهر ،که به عشق 

بااو بسته شد

 زیر پای نادانی , بی مهری ویا فریب

له کردن وُ...  

روزگاری را بر تلخی روزگار

... بر کام دلی زهر آگین کردن .!

میدانم دلشکسته ای !

از اینکه  دوباره و هرباره وهزارباره

 باور کردی آدمی،  " انسان" است 

دریغ که این تنها ، نامی ست بر او ! نه بیش!

دریغ "آدمی" در پوسته ی تن بشری

شیطان را فرمان میبرد، نه خداوند را!

میدانم دلشکسته ای ...میدانم!

__________ * فرزانه شیدا چهارشنبه 25 آذر1388 _______ 

غرقه در مواج دل...

امروز پای اندیشه ها

چمپاته زده ام...

دربیقراری محض بی جوابی ها

انگار فکرم ، دیگر نمی کشد...

انگار غرق میشوم...در بغض ِمواّج ِدریای دلم

واژه ها ، در تجسم افکارم

حیرانِ لحظه های همبستگی

سرگردانند...

تا دست در دست هم ،بازبگویند

 احساس سرگشته ی درونم را...

...

پریشان نباشید واژه ها

آرام میگیرم...آ رام 

سروده ی : فرزانه شیدا

یکشنبه 22 آذر 1388