رخت تن تو و رختی زمخت و کاموایی که می خندد به قلم آقای رضا آشفته
رخت تن تو و رختی زمخت و کاموایی که می خندد
 
 
 
رخت تن تو و رختی زمخت و کاموایی که می خندد
 
 
 
 
رخت تن تو بر چوب رختی می درخشد

از آذرخش ماه اردیبهشت و سکوت ژرف کولی ها

های های غریبی است این جانور گوژپشت و پلشت که در
 
 خوابم می هراسم

التهاب روز را ببین و رخت های نا شسته در کنج اتاق

مرگ یکی ناممکن نیست

غروب را ببین و سرخی پس از خورشید را

طلا هم که باشی این رخت ها تو را لو می دهند به پلیس

_ دزد دزد دزد

من و خواب غریب و تلخ ژان والژان

بینوایان شهر تهران و رخت پاره های نالان بر تن های بیمار و نحیف

و دهان بندی که مهر سکوت را تداعی می کند

و اسبی که مدام یورتمه می رود زیر بار سنگین گاری

رخت تن تو نوترین رختهاست

و فریاد من که بی ریخت مثل باران خاکستری کوچه ها را تلخ می کند

یادش بخیر رفیقی بود روزگاری گلش سرخ و دلش یادآور کیخسروی باستانی

زمستان بر تن ما می باراند برف های دانه دانه سفید

و رختی زمخت و کاموایی که می خندد

بر روشنای پای قوطی هفده کیلویی روغن آتش گرفته

از کاغذ پاره های شعری

در لابلای کنده های کنار خیابان

رختم را ولش کن و تو که مرا می شناسی

ولش کن پارگی اش را با تو کاری نیست

سوزن نخ بی بی های قدیمی

و یک دامن چهل تکه از خاطرات زیر کرسی

بنشین و آرام بگو از احوال امروزت که فردا دیر است !
 
نوشته شده در جمعه 30 فروردین 1387 - 18:19:44 ارسال از رضا آشفته
 
 
از وبلاگ شعر نو:
 
http://shereno.com/index.php?op=artist