رخت تن تو بر چوب رختی می درخشد
از آذرخش ماه اردیبهشت و سکوت ژرف کولی ها
های های غریبی است این جانور گوژپشت و پلشت که در
خوابم می هراسم
التهاب روز را ببین و رخت های نا شسته در کنج اتاق
مرگ یکی ناممکن نیست
غروب را ببین و سرخی پس از خورشید را
طلا هم که باشی این رخت ها تو را لو می دهند به پلیس
_ دزد دزد دزد
من و خواب غریب و تلخ ژان والژان
بینوایان شهر تهران و رخت پاره های نالان بر تن های بیمار و نحیف
و دهان بندی که مهر سکوت را تداعی می کند
و اسبی که مدام یورتمه می رود زیر بار سنگین گاری
رخت تن تو نوترین رختهاست
و فریاد من که بی ریخت مثل باران خاکستری کوچه ها را تلخ می کند
یادش بخیر رفیقی بود روزگاری گلش سرخ و دلش یادآور کیخسروی باستانی
زمستان بر تن ما می باراند برف های دانه دانه سفید
و رختی زمخت و کاموایی که می خندد
بر روشنای پای قوطی هفده کیلویی روغن آتش گرفته
از کاغذ پاره های شعری
در لابلای کنده های کنار خیابان
رختم را ولش کن و تو که مرا می شناسی
ولش کن پارگی اش را با تو کاری نیست
سوزن نخ بی بی های قدیمی
و یک دامن چهل تکه از خاطرات زیر کرسی
بنشین و آرام بگو از احوال امروزت که فردا دیر است !
|