تا به حال شده با خود بگویید اى کاش نمى گفتم ىا کاش گفته بودم؟؟
داستان کوتاه به قلم: ندا عباسی
 
برگرفته از سایت شعر نو:
http://shereno.com/index.php?op=artist
 
گاهی کار دستِ خودم می دهم یا پنج انگشتِ حیرت در دهانی که باید
 
 پاسخگوی کسی باشد اما قفل شده و نمی توانی بگویی چه بر سرت آمده
 
 و مدام چیزی در گوشت مزمزه می شود که تلخیِ آزار دهنده ای دارد .
 
 باورکنید برایم سخت نیست کسی را که با عشق خود دار زده ام را از طنابهای
 
پر ، پَرز و گره جدا کنم و بگویم اشتباه به این فکر افتادم.
 
 هر بار که جلوی آینه چیزی جز آدمکی احمق با دهانی قفل شده نمی بینم
 
اما طعمِ گسی به ذهنم می رسد که با ناخن های له شده
 
و آشِ کشک دیروز های من از روزی سرد که باورم مرا محاکمه کرده بود
 
 و قاضی عالی رتبه حکمِ دار مرا صادر کرده بود که جان صدها
 
 نه هزار ها نفر را گرفته ام و با عشق و نه با جمله ای عاشقانه
 
بد رود گفته ام صحنة جنایت را، به فکر چسبی می افتم که اول بار
 
در تاریخِ فلان و سازندة با تمام امتیازات فلانی اختراع کرده بود
 
 و به اینکه آزادی ِمن با این تکه چسب چه غرور آفرین بود .
 
بگذریم حادثه هر روز ساعت 14 به وقتِ خوانندة این متن اتفاق می افتاد.
 
 هر ساعت 2 بعد از ظهر با چشما نی گشو ده از خواب در امتداد بیداری ،
 
 طناب داری دور کله ام می چرخید تا مرا خواب زده کند.
 
 و درست در این ساعت باید جوابگوی کسی می شدم که به جز
 
عجز ولابة کسی که دیگر جز رخوت و درگیری با آدمکی حمار
 
 شمایل را نداشت ولی به زور ساعت، درست در ساعت 2 بعد از ظهر
 
 وادار شده بود اعتراف کند روز او از تمام دستمالهای سفید
 
هم پاک تر است ؛ مرا به گریه می انداخت .
 
چنان بعد از گزارش روزانه اش در تمام دستمالها فین می کردم
 
که به یاد حمامِ فین کاشان می افتادم و فکر طناب چنان برق میزد
 
 که بی شباهت نبود به تیغی که آلت قتاله آن دوران بود.
 
 و این آغاز الحمار شدن بنده بود.
 
 چنان.......مستانه ای سر می دادم که انگار در بهشت به رویم
 
 بسته شده بود .و جزای نیک و بد را در مکانی که جز ثانیه شمار
 
و عقربه های بی انصاف مرا دور می زدند از خدای متعال می گرفتم.
 
 گاه

آه...گاه حیف....گاه چه بد........و گاه با خود می گفتم
 
 بر پدر کسی که طناب را اختراع کرد،
 
 که بی شباهت به تیغ نست؛ لعنت! .
 
ولی باز جلوی آینه تصویر پنج انگشت تا مفصل سوم در دهان
 
را می دیدم که شوریِ بی نظیری داشت و به یاد پستانک کودکی
 
لذتی ناب را برای سکوتی این بار مرگبار می بردم .
 
یادم رفت چیزی از کسی بگویم تا بدانید چرا حمار شدم.
 
 به یاد دورانی که هنوز حمار نشده بودم.
 
در خیابان راه می رفتیم چنان دوستانه که عابران با چشم حسودشان
 
 به ما خیره می ماندند.
 
 سگی پارس می کرد که در ذهنم ثبت شده است
 
 وزیر یک چتر روزهای زیاد بارانی سپری شد .
 
آن روزها من نویسنده چون حماری ناشناس بودم
 
 و کسی من را کشف نکرده بود.
 
به جز انگشتانی که سیخ می ایستادند تا باور کنم روزی به کار می آیند؛
 
 روزهایی هم مانند پرنسس قصه ها ساعت 12 شب از او جدا می شدم
 
وچیزی به جای کفش مثلا دلم جا می ماند.
 
و البته دلی بود که در سینة کسی جا نمی شد .
 
و روزهای زیادی به لطف ستار العیوب بودن پروردگار ِمنِ نداشته
 
 شامل حالم می شد و با خریت پنهان در البسه می گذشت.
 
 در مورد او باید بگویم مسافری بود که سفر برایش جاذبه داشت
 
 و مسافرانی که هم سن او بودند و ساکی به وزن ساک بزرگ او داشتند.
 
روزی به زنان با شرف این مرز و بوم نگاهی از سر روشنفکری
 
انداختم و دیدم چیزی که کم داریم این است که آزادی را برای
 
 مردان ننگ می پنداریم و شعار سر دادم که باید بگذاریم
 
 هر کسی هر طور که می خواهد رفتار کند
 
.همانطور که یک ساختمان 200 واحدی امروزی را هر چند دلخواهتان
 
نیست نمی شود فرو ریخت و با بی هزینه بودن دوباره ساخت.
 
پرنس داستان هم باید سوار اسب بشود تا دل یا لنگه کفش
 
را در ساعت 12 شب بیابد و بجوید کسی را.
 
 تا اینکه این 200 واحد اجاره ای به شرط تملیک بر سرم فرو ریخت
 
 و تازه فهمیدم چه اشتباهی رخ داده است. وسعی کردم پاسخگوی کسی
 
باشم ولی هزینه ی من برای باز سازی یک ملک آنقدر
 
کم بود که کمرم تا شد.
 
دوستان اگر به خریت خود همچون من افتخار می کنید
 
 اینجا با طناب دار به صندلیهای ذهنم دست و پایتان را می بندم.
 
و البته برق نگاهتان چیزی را از سرم دور نمی کند و فکر نکنید
 
به خود بر چسب احمق بودن می زنم نه!
 
ماجرا مثل فیلم ماجرا اتفاق می افتاد کسی به ناگهان گم میشود
 
 و هنرپیشه زن دوم عاشق نامزد آن زن گمشده می شود که من
 
هم از قضا احساس می کردم کسی را گم کرده ام وبا پیدا شدنش
 
 تمام طنابهای ذهنم پاره شد اما چیزی دردناک که نمی دانم
 
از قلبی که برای عشق می تپید تا نگاهی که منتظر یا چیزهای دیگری
 
 از این قبیل که قبلا رخ نداده بود ، مرا باری دگر به حکم صادره شده
 
 توسط قاضی بر صندلی محاکمه می نشاند و من این بار چسب بر دهان
 
 داشتم که ندانستم و نتوانستم چیزی برای قاضی بگویم و البته آن روز
 
 به حبس ابد و یا چند ضربه ی اساسی برای حرکت به چمن زا
 
ر یا قتل توسط موجهای دریای فیلم هامون و یا سفر با باسرعت ترین
 
 ماشین و پرت شدن به دره توسط جیمز دین و یا نوشتن این متن
 
 و دادن آن به دوست نازنینم که از طنابهای پوسیده جانی دوباره به
 
 دست آورده بود ؛حکم صادر شد و تبصره آن انتخاب خود من
 
 برای تخفیف از حکم صادره بود.
 
البته درست سناریوی فیلم هامون را به یاد ندارم
 
ولی به وضوح خود را در موقعیت فیلم هامون می دیدم و صحنه ای
 
 که هامون در بیهوشی و خفگی همسر و دوستان و آشنایان خود را
 
می دید که به او دلخوشی می دهند و عذر خواهی می کنند .
 
نمیدانم چرا کوتوله های سرزمین عجایب را دور خود دیدم .
 
بگذریم مدتی است که این حکم صادر شده و اجرا شده و من جز
 
 پارس سگی در محله های پایین شهر چیز دیگری به یادم نیست.

البته مطالبی از ایندست اندر احوالات الحماریون:

که پینوکیو هم مدتی خر بود و شما بهتر از من می دانید که چطوری
 
از شمایل حما ر بیرون آمد .
 
دعای شما بدرقه ی زندگی دیگر من والبته این اعتراف از اعتراف
 
 به قتل های نهان برایم سنگین تر بود .
 
و می دانم کسی به این اعتراف شک نمی کنه
 
حتی اگر به بدگمانی هایم همیشه شک کرده که ظنینم یا نه؟ نه ! نه!

باور کنید اگر پدر ژپتو در دهان کوسه قایم شده بود وزندگی می کرد ؛
 
دوست من هم در رابطه ی عاشقانه مان قایم شده ومن با احساس
 
خطر دنبال راه حلی برای بیرون کشیدن او می جویم باور کنید
 
.تمام حکم های صادره غلط از آب در می امد اگر من چسب
 
 بر دهان داشتم .وباز هم باور کنید با طناب پوسیده ی خود حتی
 
 یک نفر را هم دار نزده ام.و این تنها داستانی است که درست
 
هر روز در ساعت 2 بعد از ظهر اتفاق می افتاد ،با پنج انگشت
 
حیرت در دهانی که..........................................
نوشته شده در دوشنبه 2 اردیبهشت 1387 - 01:13:04 ارسال از ندا عباسی