شبنم(داستان یک تلاش)به قلم: سعید مطوری
شبنم(داستان یک تلاش)موضوع:داستان کوتاه
 
 برگرفته از سایت شعر نو:
 
 
 شبنم(داستان یک تلاش) یالطیف

شبنم

مقدمه:داستانی که می خوانید
 
 وشخصیت های آن واقعی نیست
 
 
 
 
 و لی ازیک واقعیت اجتماعی گرفته شده است.

در یک صبح بهاری شبنم که ساعت را تنظیم کرده بود برای ساعت شش،
 
به یکباره زنگ خورد ونوید یک روز پر تلاشی را برای او می داد،
 
چون او وقتی بیشتر کار داشت ،ساعت را برای شش صبح تنظیم میکرد.

بلند شد ومسواک زد وصورت خود را با صابون مخصوصی که
 
 برای لطافت بیشتر پوست صورتش خریده بود،صورتش را شتشو داد،
 
بعد چای برای خود درست کرد ومیز صبحانه را آماده کرد،
 
وشروع کرد به صبحانه خوردن که بیشتر شامل پنیر و کره بود او
 
 این صبحانه را خیلی دوست داشت.

شبنم چند سالی می شد که بورسیه ی تحصیلی را در کشور
 
 فرانسه کسب کرده بود،چون او یکی از نفرات برتر المپیاد فیزیک بود،
 
او با هزار زحمت توانسته بود پدرش را قانع کند که بتواند،
 
برای تحصیل به فرانسه بیاید،چون پدر معتقد بود که خارج از کشور
 
 روی فرهنگ واصالت ایرانی اثر می گذارد،وشبنم این قول را به او
 
 داده بود،که همانی باشد که درایران بوده،با مانتوی ساده وشیک و کمی
 
 آرایش ملایم که پدر همیشه به او می گفت عزیزم صورت زیبای تو
 
احتیاج به این کمی آرایش را هم ندارد،چون خداوند خودش تو را به
 
 بهترین شکل آرایش کرده است.

او که تنها دختر خانواده بود وبرادریکه دوازده سال کوچک تر
 
از خودش داشت،مادرش را پنج سالی می شد که بر اثر بیماری سرطان
 
 از دست داده بود و او حالا بیست سال داشت،پس ببینید برای خانواده
 
 که شبنم حکم هم مادر داشت و خواهر چقدر سخت بود دوریش برای پدر
 
 وبرادر به هر حال آنها به فکر آینده شبنم بودند و فقط به احساس خود
 
 فکر نمی کردند.

خوب حالا صبحانه او تمام شده بود لباسش را پوشید کمی جلوی آینه
 
آرایشی کم ونمکدار به صورت زدومانند همیشه با نام خدا به دانشگاه رفت،
 
دانشگاه از محل اقامت او دور نبود و او معمولا با پای پیاده مسیر
 
 را طی می کرد،او زبان انگلیسی وفرانسه را مسلط بود
 
،و در راه بعضی موقع حرف هم می شنید،مثلا جوانی از فرانسه به او
 
 می گفت کره دستمال تو را خفه نکندو یا این بارانی چیه پوشیدی این
 
 که به درد باران نمی خوردوغیره،بعضی موقع اشک درچشمان او حلقه
 
می زد از نیش وکنایه غریبه هاکه مرتب او را تحقیر می کردند،
 
ولی او بامتانت خاص که همیشه در وجود ایرانی ها هست،
 
آنها را از آن همه حرف پشیمان میکرد و

بعضی موقع آنها از او معذرت خواهی هم می کردند،به هر حال او
 
برای کسب علم آمده بود

ودر کنارش با متانت می خواست ثابت کند که تبلیغاتی که برای
 
 ایرانی ها در خارج می کنند

که بی فرهنگ و وحشی هستندو استعدادعلمی ندارند،
 
همه دروغ است وتا جای هم موفق شده بود چون در دانشگاه حرف اول
 
را میزد و در فرهنگ مانند یک نجیب زاده رفتار می کرد.

خوب حالا او به دانشگاه رسیده بود همه با احترام به او سلام می کردندو
 
 هر کس او را نمی شناخت فکر می کرد استاد دانشگاه است،
 
مانند همیشه سر وقت که می دانست در خارج چقدر به آن اهمیت می دهند،
 
حاضر می شد.

وقتی استاد به سر کلاس آمد همه به احترامش بلند شدندو سلام کردند،
 
استاد نیز جواب سلام آنها را داده ودرس را شروع کردو شبنم به دقت گوش
 
 می داد،بعضی موقع استاد به شوخی می گفت شبنم آنقدر به درس
 
 من توجه می کند ،که من فکر می کنم در من حل شده،و می خندیدو شبنم
 
 را ستایش می کردو می گفت احسنت به ایران با این فرزندان،
 
وحس غروری راکه بعضی در خارج به خاطر ایرانی بودن وبعضی
 
در داخل به خاطرزن بودن، به آن لگد زده بودند را در بالاترین حد
 
حس می کرد.

صادق که مانند بعضی ها اصلا به اسمش نمی خورد که صادق باشد
 
و یکی از بچه پولدار های ایرانی بود که با پول وغیره راه به دانشگاه
 
باز کرده بود،سعی می کرد خود را به شبنم بیشتر نزدیک کند
 
 و از سلاح زیبای و خوش تیپی خود که هر دخترو پسری را رام میکند،
 
جلو آمده و امیدوار بود که شبنم پاسخ مثبتی به او بدهد،ولی خوب شبنم
 
 عاقل تر از این حرف ها بودو همیشه نصیحت پدر ونجابت مادرکه
 
 شخصیت او را ساخته بود، امثال صادق نمی توانستند،حتی در
 
غربت که او احساس تنهای می کرد ،بر هم بزند.

شبنم نه اینکه اجتماعی نباشد،نه او این چنین نبود وهر کس که احساس
 
 می کرد قصد سو استفاده ندارد ،دوستی او را می پذیرفت و با او غم غربت
 
 را به فراموشی می سپرد،دوستان اوچند نفر بودند یک دختربه نام عاطفه
 
 از ایران که اهل انزلی بود و یک پسربه نام جمشیدکه اهل آبادان،
 
که نجابت در او موج می زد وجو خارج وآن ازادی های جنسی او
 
 را از راه به درنکرده بود،ویک دختر فرانسوی که عاشق ایرانی ها
 
بودجز صادق که بی شرمی را از حد گذرانده بود.

شبنم خیلی جمشید را دوست داشت و جمشید هم همینطور ولی
 
 کم روی ونجابت هردو مانع از آن می شد که حرف دل را به هم بزنند
 
وفقط با کلمات کوتاه ونگاه های پر احساس ،عشق خود را ارضا می کردند.

روزی کتاب فیزیک هالیدی که در دانشگاه آنها تدریس می شدو جزو آن را،
 
 شبنم از جمشید گرفت، چون آن روز او بیمار بود و نتوانسته بود
 
سر کلاس درس حاضر شود و از طرفی نمی خواست از درس عقب بماند.

مشغول خواندن جزو بود که گوشه ای از آن شعری نوشته شده بودکه:

کامت شیرین بادا ای گل زرویت خندان

بی شک نما ندارد گل در جمال رویت

عاشق همیشه خندان معشوق اگر تو باشی

گل را دگر چه خواهم گر تو پیشم باشی (به یاد شبنم)

نمی دانید شبنم چه حالی پیدا کرد آخه تا حالا شعر از جمشید نشنیده بود
 
 ونه می دانست که او شعر هم می تواند بنویسد،ولی خوب عاشقی طبع شعر
 
 را هم به دنبال دارد.

روز بعد که او جزو وکتاب فیزیک هالیدی را به جمشید برگرداند
 
والبته با شرمندگی که عشق در آن موج می زد،به جمشید گفت نمی دانستم
 
شعر هم می گویید،جمشید از همه جا بی خبر گفت :
 
کدام شعر و شبنم گفت:این شعر و با تبسم ملیحی جمشید را ترک کرد،
 
جمشید که مثل اینکه او را برق گرفته باشد،خشکش زده بود،
 
عاطفه که جریان را می فهمید،با شوخی وخنده که همیشه داشت
 
 گفت:آقای مجسمه لطفا کنار تا من وبقیه رد بشویم،
 
وجمشید تازه به خود آمد که جلوی درب ورودی خشکش زده،صورتش
 
سرخ شد و باشرمندگی ولی دلی شاد گفت بفرمایید،بفرمایید،
 
عاطفه برگشت و گفت:آقای دربان شما تشریف نمی آورید کلاس درس،
 
و باخنده به طرف کلاس رفت .

آری فصلی تازه برای جمشید و شبنم شروع شده بود،بدون آنکه به درس
 
 خودشان لطمه بزنند

وپای را از حد خود فراتر بگذارند ،همدیگر را دوست داشتند.
 
واین را خانواده دو طرف می دانستند وپدرو مادر جمشید از
 
آبادان برای دیدن خانواده شبنم به تهران آمده بودند.
 
مانند این بود که خیلی وقت همدیگر را می شناسند،چون هر دو خانواده
 
 خون گرم بودند.

جمشید نیز با بیشتر درس خواندن سعی می کرد خود را به شبنم برساند ،
 
او می دانست شبنم باهوش تر است،ولی سعی می کرد همانی باشد
 
 که شبنم می خواهد.

خوب حالا هر دو تحصیلات خود را تمام کرده بودند،و هر دو مهندس
 
 صنایع با رتبه برتر دانشگاه شده بودند و خوب کشور فرانسه نیز به
 
همین راحتی به آنها بورسیه نداده بود،آنها به مدت پنج سال تعهد داشتند
 
 که به کشور فرانسه خدمت کنند.

با یک شرکت فرانسوی که در زمینه ساخت کارخانجات صنعتی
 
 منجمله ساخت صنایع نفتی که مورد علاقه جمشید و شبنم بود،
 
جمشید به خاطر پدرش که در شرکت نفت پالایشگاه آبادان

کارمند عملیات پالایش بود،و شبنم به خاطر علاقه جمشید،به این رشته
 
از صنایع علاقه داشتند.

یک روز رئیس شرکت آامد و به آنها گفت:قرار است که ایران در شهری
 
 به نام آبادان، پالایشگاه جدید بزند و از ما دعوت کرده که در ساخت
 
 پالایشگاه به آنها کمک کنیم،و باخنده گفت البته از شما دعوت کرده
 
 نه شرکت ما،چون دولت ایران فهمیده که ما دو نابغه مانند شما داریم،
 
واین یک افتخار هست برای شرکت ما،به هر حال خود را برای رفتن
 
آماده کنید.

شبنم وجمشید که در پوست خود نمی گنجیدند،با شادی فریاد کشیدند.

جمشید به شبنم گفت فرصت خوبی است که به پدر ومادرم تلفن بزنم
 
وبگویم که برای ازدواج من وتو در ایران برنامه ریزی کنند و شما
 
 نیز باپدرت تماس بگیر ،اگر آمادگی دارد،با پدر و مادرم برای
 
ازدواج من وتو هماهنگی کند.

شبنم هم که خوشحال بود و باشرم دخترانه صورتش سرخ شده بود،
 
گفت باشه هر طور خودتان صلاح می دانید.

حالا هر دو در ایران مشغول طراحی مدرن ترین پالایشگاه در آبادان،
 
که حاصل تحصیل موفق آنهامی باشد،هستند.

امروز پنجشنبه، روز عروسی آنها می باشد که در باشگاه نفت برای
 
 آنها ترتیب داده شده،پدر و مادر ودو خواهرجمشید، سیماکه نوزده سال
 
داردو سحرکه پانزده سال دارد وهردو با افتخار و شادی برادر را در
 
 لباس دامادی می بینند،وهمچنین پدر و برادر شبنم،و دیگر مهمانان ،
 
پدر می آید وسر شبنم را می بوسد،وشبنم با بغضی که ترکیده،
 
 باقطرات اشک می گوید جای مادرم واقعا خالی است
 
،وپدر با شوخی می گوید:بس است دخترم آرایشت خراب می شه
 
بابت آن پول خرج شده و هر دو می خندند،ولی پدر بعد به کو شه ای
 
 رفته و به یاد زنش گریه می کند طوری که کسی نفهمد.

باز زندگی موفقی صورت می گیرد واین مدیون تلاش وهمت شبنم
 
وجمشید است که غم غربت را به جان خریدند و افتخاری شدند در خارج
 
 و داخل ایران برای همه،امید است که همه قدر هم را بدانیم وبه کسانی
 
 که باعث افتخار برای مملکت ما می شوند ،چه آنهای که در خارج
 
هستند وچه درایران،احترام بگذاریم و قدر آنها را بدانیم.

پایان

8-2-87

به قلم: سعید مطوری

 
نوشته شده در یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 - 09:49:38
ارسال از سعیدمطوری(شمع شبستان)