به قلم اقای رضا آشفته
بعد چهارم زمان است که در دل اتفاقات و پدیده ها به وجود می آید . اگر حجم با چشم قابل رویت است و آدمی می تواند پهنا و درازا و بلندای آن را بسنجد . اما واحدی برای زمان به راحتی می توان متصور شد ؟ !
ساعت و سرعت نور واحدهایی هستند برای سنجش زمان . این دو ابزاری کاربردی برای سنجش زمان فیزیکی هستند و هیچ کاربردی در سنجش زمان ذهنی ندارند . زمانی که در ذهن ما شکل می گیرد و تمام نمی شود . بستگی به درک و لمس یک واقعه دارد . شاید زمان یک اتفاق همه ی عمر آدمی را در بر گرفته باشد و یک اتفاق دیگر در لحظه به فراموشی سپرده شود . مرگ یک عزیز برای هیچکس و تحت هیچ شرایطی زودگذر نخواهد بود . اما در زندگی همین اتفاقات روزمره مثل یک فیلم به سرعت از پیش دیدگانمان می گذرد و آن قدر شتاب دارد که نمی توان به آن فکر کرد .
زمان همان کش آمدن های مسایل ریز و درشت زندگی ماست که در واقع در همین گیر و دار است که شخصیت ما شکل می گیرد . ما نسبت به پدیده ها و اتفاقات کنش مند هستیم و همین مسیر زندگی ما را تعیین می کند . او که در لحظه زیست می کند فارغ از روند معمول هستی در مدار خاص خود طی طریق می کند . اما این نوع افراد کم و بسیار کم هستند . هستی یک قاعده ی معمول دارد اما صوفیان و عرفا این فرآیند را می شکنند و طبق قاعده ی معمول بازی نمی کنند .
زمان همان مسیری است که ذهن طی می کند نه آنچه در ۲۴ ساعت به آن می پردازیم . چه می شود که یکی در ۵۰ سالگی ۳۰ ساله می نماید و در مقابل یک همسن و سال ۵۰ ساله کاملا ۷۰ ساله نشان می دهد . مگر قرار نیست که این دو برابر باشند . چرا همه زودتر از معمول می میرند در روزگار فعلی و اندک آدم هایی بیش از یک سده عمر می کنند ؟ باورهای درونی است که کنش ها را به وجود می آورد و ما بسته به فراز و نشیب های زندگی زودتر یا دیرتر پیر و فرتوت می شویم و یا می میریم .
زمان است که به عنوان یک بعد مبهم تعیین کننده هر شعری می شود و همین خود خط و ربط شعر را هم تعیین می کند . آنچه باعث تفارق و تشابه و تجانس بین شعرها و شاعرها می شود همین طی طریق کردن در زمان است . مرگ یک عزیز و بازتاب بودن و نبودن با این قضیه زمان درونی شده ای دارد . این تکلیف ما را برای برخورد با موضوعات و مسایل تعیین می کند .
شعر و بعد چهارم آن را می توان در دامنه یک اتفاق و پدیده سنجید . همین نگاه شاعر را بر ما آشکار می سازد . خیام در مجموع رباعیات خود زمانی را طی می کند که از ازل تا به ابد قدمت دارد . او بحت شاد زیستن خود را به تمام زمان موجود که بی نهایتی را در بر می گیرد گسترش می دهد .
مسعود احمدی
لنگه جوراب زرد
آه
این باران لعنتی چه می کند
با این اواخر تیر
گل های ابریشم اقاقیای نَر خرزهره های هنوز نه خیلی محتَضر
و با این بید مجنون
که اخیرا ً به بلوغ رسید به سبز سیر
با پنجره ها بام ها
با حرف هایی که کم تر به یاد می آیند
گوشی را نگذار
تا سرفۀ ناودان را بشنوی عطسه ی گنجشک ها
و آه یکی از مرا که هنوز به فکر توست
آه
این باران لعنتی چه می کند
با این اواخر تیر
برگ های بعضا ً معلق نیمکت های زمین گیر
و جای خالی آن زن
که جا گذاشت در کنج ِ ذهن ِ من
نگاهی مورب
لبخندی اریب و لنگه جورابی زرد
رضا آشفته
باران آخر تیرماه
هنوز هم با یادت نمی پوشم آن لنگه ی جوراب زرد را
آه از آن باران آخر تیرماه
یکریز نامت را صدا می زد
باید می رفتی از کنج دلم بید مجنون یک شاهد و آن اقاقیای پایین حوض
رفته ام به سراغت بانوی سالهای بوییدن خرزهره ها
اینجا نه من می مانم به هوشیاری
و نه آلوچه های ترش ریخته پای گلبوته های رز
باران می بارد نه لعنتی بند می آورد صدای خسته ام
و مرا در اتاقی می تکاند از خیس لباس های دویده ام زیر باران یکریز
کنج لبت خیس از بوسه ای ناتمام در انتهای ذهنم و خلوتی شاد
عریان از روزهای تکراری و نبودن سبد میوه های چیده
مرا به خاطر داری و آن باران احتمالا لعنتی
و غریبانه گریستن من پای چنارهای کلاغ نشان
رد تو را آمده ام اینجا دست بر پیچک های تو
و نیلوفری شکسته از سنگینی باران
همه را بوییده ام با صدای تو
نیستی و من در پیچاپیچ درخت ها
خنده ام گرفته است در غمی بزرگ
مسعود احمدی در شعر لنگه جوراب زرد در فضایی سه بعدی و در وضعیتی خاص به ویرانی یک باغ و نبودن یک عزیز تاکید می کند . شنونده ای آن سوی خط تلفن شنونده این روایت تراژیک است و اصراری بر دیدن یک نیمکت زمین گیر و نبودن یک زن است . زنی که از خاطر راوی پاک نمی شود . دردی جانکاه بر این لحظات و تصاویر حاکم است . بارانی در اواخر تیرماه باغی را ویران می کند و زنی در این لحظات با همه چیز این مرد وداع گفته است اما این فضای ذهنی شکل ابدی به خود گرفته است و به هیچ شکلی ول کن او نخواهد بود . بعد چهارم این گونه بر شعر سلطه می یابد و تصویر ذهنی برای مرد جاودانه می شود و برای هر آن کس که چنین فضایی را در ذهن خود دارد به عنوان درد مشترک همسو خواهد شد . بنابراین هر کسی به راحتی نمی تواند مخاطب این شعر باشد و با آن یکی شود .
رضا آشفته از همان آغاز با بعد چهارم و شکل دادن یک زمان ذهنی و نامیرا تاکید بر یک اتفاق ناگوار و نا فراموشی آن وضعیت بغرنج می کند :
هنوز هم با یادت نمی پوشم آن لنگه ی جوراب زرد را
او مسیر معکوسی را طی می کند و از این به بعد رفته رفته یک حجم و فضا را به وجود می آورد که قابل درک و تحلیل است . آن لحظه و شکوه تراژیکش از بین نمی رود مگر این مرد کاملا تغییر کند و از این حال و هوا بیرون بیاید .
نیستی و من در پیچاپیچ درخت ها
خنده ام گرفته است در غمی بزرگ
این راوی بر خود و وضعیت روانی خود آگاه است اما هیچ راهی برای خروج از آن احساس نمی کند . او می داند که دیگر آن زن نیست و به آن وضعیت می خندد. زمان بر این فضا غالب می شود تا شکلی ابدی و نامیرا بر این درد انسانی بدهد . همین آدم های عزیز هستند با گستردگی زمان در یک نفر دیگر او را تبدیل به انسانی جاودانه و فرا انسان می کنند . انسان هایی که زمان پذیر نیستند و هیچ دامنه ای برای بودن ان ها نمی توان تصور کرد .
دوستان عزیز بداهه سرایى ـ مجموعه مقالات به هم پیوسته ـ را در نفرت از اطلسى ها بخوانید :
منبع شعر نو:
|