یک سبد خیال ... یکی دو آرزو ...صد گرمی امید /فرزانه شیدا(قصه)
 
یک سبد خیال ... یکی دو آرزو ...صد گرمی امید /فرزانه شیداموضوع:عاشقانه ها
 
 
 
 
یک سبد خیال ...  یکی دو آرزو ...صد گرمی امید  /فرزانه شیدا آروم در ایوان خانه نشسته بود واز نرده های
 
 چوبی دور حیاط که دورتادور خونه روگرفته
 
 بود به طبیعت نگاه میکرد بوی خاک وسبزه
 
 ونم مثه همیشه توی هوای شمالی وشرجی
 
 پیچیده بود ودر دورها خورشید آروم ومتین به
 
پشت کوه می خزید .
 
بلندشدو آروم به طرف برکه آبی رفت که وسط
 
حیاط خودبخود از بارش های بسیار درست
 
شده بود وتیکه های ابری توش افتاده بود گذر
 
 
پرنده ای وسایه ی او بروی آب نگاهش رو به آسمون کشید تیکه های ابر
 
 بسرعت بهم می چسبیدن وقطره هائی چند بروی صورتش افتاد آهی کشید
 
 با خودش  گفت : وقتش رسیده !!!


کنار پله ها نگاهی به چمدون آماده خودش انداخت بارون تند وتند تر شد
 
 ولی او خیره به چمدونش بود ،

با خودش زمزمه کرد:

بیچاره دلم که مانده در باران بود

در بارش لحظه های غم ویرا ن بود

بیچاره دلم که همره ابر گریست

هر بار که سینه ی سما گریان بود


مادر مثه همیشه باسرعت شتاب زده ای که موقع کار داشت از اتاقی دراومد وخواست
 
 به اتاق دیگه بره که دید او زیر بارون ایستاده ، مات ومبهوت چمدون کنار پله وخیس!!!
 

ایستاد نگاهی بهش کرد وگفت چرا باز زیر بارون ایستادی بیا مادر بیا تا بیشتر خیس نشدی
 
 بیا تو!!!

نگاهی به مادر کرد وگفت دیگه وقتش رسیده

مادر آهی کشید وگفت الان ..همین الان میری؟!

ـ آره مادر چه فرقی دیگه میکنه الان... یه ساعت دیگه !!!فردا...واقعا چه فرقی داره؟!!!

مادر آهی کشید وگفت حداقل بیا لباست رو عوض کن چتری بردار وبرو

لبخندی تلخ صورتش رو پر کرد: مادر من کی زیر بارون چتر گرفتم که این بار دومم باشه ؟!

مادر آهی کشید

واو بطرف چمدان رفته و آروم گفت خدا نگهدارت!

چشمای مادر از قطره های اشک پر شد

ـ خدا یار وهمراهت باشه عزیز م

برو مادر خدام پشت پناهت! فقط کاش میدونستم چرا؟! چرا میری؟!

اروم گفت:

گاهی برای موندن باید رفت وگاهی برای رفتن باید از خیلی چیزا گذشت اونهم
 
 وقتی میدونی راه دومی نیست!

وچمدون رو برداشت واز در چوبی ونرده ای باغ رد شد مادر خیره نگاهش میکرد
 
وبه نجوای او گوش میداد واودرحالی زیر لب زمزمه میکرد دور ودورتر میشد:

یک سبد خیال...یک دوجین آرزو

صد گرمی امیـد...

قلبی باندازه مشت دستهای تو

طپش هائی در هر ثانیـه

و سـالــهای زندگــی

با چند آلبوم خاطره ...چند دوست ماندنی

بسیار دوستان رفتــه و نام تو فراموش کـرده!

چندین کتاب در کتابخانهء خاک خورده

دفتر و دفاتری از آنچه گذشت با نام"خاطرات من"!

یا شاید چند دفتر شعر و نثر ،اگر شاعر بود ه ای

یک جاده با راهها و بیراهه های بسیار

هزار اتنخاب در خیابانها و کوچه ها ی شهر

برای رسیدن بآنجا که می باید رفت و رسید

تصمیمی گاه درست گاه نادرست

گاه در شوق رسیدنی دوان دوان

گاه خسته از دویدن... سلا نه سلانه

دیدن چهر ه های آشنا و غریب

روی گرداندن دوستی ...که روزی درب خانه ترا

ول نمیکرد

و امروز نمی خواست ، نگاهش بر نگاهت بیافتد!

رنجشی در دل تو ..رنجشی در دل او

آنگاه که روبروی هم در آمدید

بی هیچ نقشه قبلی!!!

و زندگیست این !!!


بهتر آنکه ز آغاز بی خبر باشیم پایان را !

همان بهّ که خدا بداند انتها را

از اضطراب ... نگرانی ...آشفتگی ها!

بگذار دل بحال خود باشد

بگذار فردا خود بیاید

هر آنگونه کّه خود میخواهد !

بگذار حتی اندیشهء آنچه آزارت میدهد

ترسی که از شکست ...طپشهای قلب را

شب و روز دو چندان میکند

و نشستن آسوده را ناممکن ...از بافتهای درونی بدن

سلولها و اتم های وجود ، دور بمــانــد!

"عـــاقــلانه نیـــست" اینگونه با خویش

به سر بردن !

خـــود خـــوردن و در اضطــــراب

لحظـه لحظـه آب شدن

در ذهن خویش .... سخن گفتن و

امکان و نا ممکن را

زیــــرو رو کـــردن

برای حدس: "چه خواهد شـد"!


یکروز با یک سبــد خیــال

با یک دوجیــن آرزو

صد گرم امیــد نیز

کفایت نمی کند ایستادن را ...قدرت راه رفتن را !!!

روز دیگر هرچه سبد داشته ای

خالیــــست !

و یک آرزو با ذره ای امیــد

با تمامیت نور خورشید نیز

لحظه ای فردایت را روشن نمی کند!

یکروز قلبی باندازه مشت دست تو

اعتـــصاب خــواهد کرد

و فـــریاد خـــواهـد کشیــد:

دیگر بس است مرا ..دیگر بس

و دل خواهد گفت :

دیگر نمی خـــواهم در اضطـراب سینــه تو

خود را به سینـــه کوفتـــه

خون را که مایه حیات توست ،در سینه تو راه برده

سم آشفتـــگی های تــرا ،به گلبولهای سفید

حمایت دهنده ات باز رسانم! ...

که او نیز در بیقراری های تو

مغـــلوب گــردیــده است !


و آخر چه سود اینهمه آشفته زیستن؟!

بگذار فردا برای فردا باشد

بگذار خـــدا بخواهد ، فـــردا شـــادی تو باشد

و رضـــای او رضــای تــو

و ...بــگذار به حال خود باشم!

خدا نیز ترا نخواهد بخشید ،که باو اعتــماد نکرده

بـاو واگـــذاری فــردایــت را

وآشفتـــه زیســـته ای

در" چه کنم های زندگی"!

عمر خود کوتاه مکن در اضطراب فردا

مبــادا فــردائی را نبینـــی

در دست اوست هر چه هست

بگذار در دستهای او بماند

آن سبد خیال ...با یکی دو آرزو

مشتـــــی امیـــد

تــرا بـــس

که امروز را سر کنی

در آرامشــــی!!! تنها برو...!!!آه.... تنها برو!


و مادر تا اخرین لحظه ای که میشد نگاهش کرد ...نگاهش کرد... تا او دیگر رفته بود..
 
 رفته بود ومادر آهی کشید و بداخل اتاق رفت! ...او دیگر رفته بود!...
 
 چون گم شده ای در صدای باران !شاید در پی امید...شاید...!!!؟؟؟
 
 

    به قلم : فــرزانه شـــیدا
 
منبع سایت شعرنو:
 
http://www.shereno.com/