آخر او قلب نداشت! سروده ی : فـــرزانه شــیدا
 
برق زیبای نگاهی آبی...در نگاهش شادی

بر لبش خنده همیشه جاری

و بر این چهره آرام و صبور...

رنگی از غصه و غم پیدا نیست

واگر ماه بماه ...گوشه ای می افتاد

وکسی یاد نمیکرد ز او روز و شبی

رنجشی نیز نداشت

همچنان خندان بود همچنان آسوده!!!
 
آخر او قلب نداشت!
 
و ز بازیچه شدن شرم نداشت 

و رها بود  ز آزرده شدن!!
 
شاید او میخندید

زآنکه خود شادی یک کودک  بود
 
شاید او می خندید  

زآنکه   احساس     نداشت

غبطه  میخورد دلم  بر نگهش

و به آن لبخندی که بر آن چهرهء شاد...

 تا ابد جاری بود
 
وبه آن چهره... که شادی میداد..

به دل و روح لطیف کودک...با نگاهی براق
 
هدیهء بود ز من  ....من ِ مادر  به شب جشن تولد یک شب
 
 به یکی دخترکم ...

 که مداوم به نگه میخندید ...

برلبش نیز مداوم لبخند

وعروسکی ز دل جعبه به بیرون آمد...

دخترم ذوقی کرد

وعروسک هم نیز... همچنان میخندید...

همچنان خندان است...تا ابد میخندد!!
 
این عروسک  اما... 

همچنان ساده مرا می نگرد

لااقل خنده و این دیده او...
 
 خالی از کینه این دنیا بود

لااقل مظهر یک شادی بود

لااقل  کودک من ...با لبش می خندید
 
 
این عروسک اما همچنان ساده مرا می نگرد

و دگر کارش نیست که چه سان روز و شبی می گذرد
 
آخر او قلب نداشت
 
ما ولی در دل خود...از عروسک شدنی می ترسیم!!

که مبادا یکروز

بازی دست جهانی باشیم
 
بی خبر زآنکه عروسک ؛هستیم؛ !
 
لیک خالی ز نگاهی براق

خالی از نقش همان لبخندی ...

که تواند روزی

شادی یک دل دیگر باشد
 
(ما) عروسک هستیم!!!

 لیک در سینه ما قلبی هست

که گهی سوخته دل..

ازهمان روزن چشم  ازته قلب و وجود...

اشکها میریزد...
 
اشکها میریزددر غم دنیائی

که درآن قصه ی بازیچه شدن

نه بدست کودک که ...بدست دنیاست!
 
لیک در سینه ی ما ...طپش اندوهی

ضربان تلخی

نبضی از گردش دهر

همچنان بانک مداوم میزد ...

درسکوت دل ما ...در همه خاموشی
 
 
زمستان ۱۳۸۲

 سروده ی : فـــرزانه شــیدا