
- شب همگی به خیر!
جمعیت به سمت در کافه برگشت و یکصدا جواب داد: شب به خیر!
- امشب شب زیباییست... من در خیابان های پاریس راه می رفتم...
از دور در روشنایی پلی دیدم...
مرد در حالیکه که با لبخند برای همه حرف می زد به کمرش قوس های
کوچک و آرامی می داد و دست هایش همگام با آن دور می گرفت
... پایش را روی یک صندلی خالی گذاشت و روی میز رفت.
به سوی پل رفتم... اما هیچ پلی آنجا نبود...پس برگشتم..
. و چمدانم را که پر از عشق بود برای شما آوردم... برای همه شما...
در دستش یک عالمه گُل بود. جمعیت متبسم، لبخند مهرانگیزشان
را نثار او می کردند، آن گونه که می شد فهمید
چقدر این نقاش ایتالیایی ِ ساکن ِ پاریس را دوست دارند...
مادیگلیانی گل ها را به سوی جمعیت پرتاب کرد.
پس از گلباران از کنار پایش بطری ودکایی برداشت
و سر کشید... از میز پایین آمد و به سمت دختر خندانی
که گوشه کافه ایستاده بود رفت...
آخرین گلی را که برایش مانده بود به او دا
د و مهرمندانه گفت: زیبایی در آیینه رخسار یک زن است... کمی آن سو تر نقاش دیگری نشسته بود و با نگاه بی مفهومی به
حرکات مادیگلیانی نگاه می کرد. شام گران قیمتش را خورده بود
و سیگار برگ گران قیمتش را دود می کرد. پیکاسوی ثروتمند
حرکات مادیگلیانی فقیر را با چشمهایش دنبال می کرد...
***
خانه غمگین و سرد بود. از پشت درزهای پرده نور نارنجی
رنگ غروب تابیده بود روی آیینه ای که روی میز قرار داشت
و از آنجا جهش کرده بود روی رختخواب ِ ژان... ژان رو به روی آیینه نشسته بود و موهای بلوطی رنگش از کنار
صورت باریکش روی شانه های کوچکش ریخته بود.
به چشم های خودش خیره شده بود. انگار می خواست با خودش
حرف بزند. بالاخره به حرف آمد:
((من... ژان... همسر آمدئو مادیگلیانی هستم... همسر که نه...
فقط از او یک بچه دارم))...
بغض امانش نداد و با گریه ادامه داد:
((کجایی مادی؟... کجایی مادی من؟...))
از کنار گونه اش قطره اشکی روی به سمت لبهایش پا به فرار گذاشت...
***
نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد
و قیافه معصومانه ای به خود گرفت... گردنم را
کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از
چهره من نقاشی کند... می خواستم از چهره او
نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم.
رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم.
نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...
مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم
به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...
نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم.
دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم
و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم.
با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...
با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ،
اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام
بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم
چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...
***
اشک ها از روی صورت ژان که هنوز جلوی آیینه نشسته بود
سرازیر می شدند. بعضی ها با تقلا از روی چانه ژان فرو می افتادند
و بعضی ها هم روی گلوی ژان سر می خوردند و پایین می رفتند
و این پایین رفتنشان انگار دست نوازش کشیدنی بود
از روی شوق و ذوق... مثل قطره های باران ِ کم رمق و لطیف بهاری
که خوشحال از فرود آمدن روی ساقه گل، آن را نوازش می کنند و می سُرند...
ژان گریه می کرد. مادیگلیانی دیگر پیش او نمی آمد...
از اطاق دیگر صدای گریه نوزادی بلند شد.
ژان انگشت های باریکش را روی صورتش کشید و
اشک هایش را پاک کرد. زیر لب نجوا کرد:
((مادی... تو باید بچه خودتو ببینی...)) و به سراغ نوزاد رفت...
***

مادیگلیانی برگشته است...
یک نوزاد تازه روییده روی دست های استوار پدرش...
آرام می خوابد... دست هایی که اگر به لطافت دست های مادر
نباشد اما بسیار امن و آرامش بخش است...
مادیگلیانی کودکش را در آغوش گرفته است... ژان نزدیک آمد...
دست روی شانه مادیگلیانی گذاشت... مادی برگشت و دست ژان را بوسید...
***
از چهره مدیر فروش نقاشی هایم باید چه چیزی را حدس بزنم... آه...
نمی توانم بفهمم...
آیا او واقعاً به فکر فروش تابلوهای من هست یا نه؟...
اگر هست پس چرا از من تابلویی نمی فروشد؟...
اگر نیست پس چرا مرا رها نمی کند؟...
شاید او یک احمق بی عرضه وفادار باشد...
اما وفاداری به چه درد من می خورد...
باز هم نمی دانم که آیا او واقعاً به فکر من هست یا نه
... خودم چی... به فکر خودم هستم یا نه؟...
- ببین مادی... تو باید توی این نمایشگاه شرکت کنی...
تمام پاریس آرزوی این رو داره که پیکاسو و مادیگلیانی
با هم رقابت کنند...
مادیگلیانی ته سیگارش را خاموش کرد و بطری ودکا را
از جیب کتش بیرون آورد و سر کشید...
- آه مادی... تو رو به خدا لااقل این قدر مشروب نخور...
مگه یادت رفته دکتر بهت گفت اگه این جوری سیگار بکشی
و مشروب بخوری تا آخر امسال هم زنده نمی مونی...
تو هنوز خیلی جوونی مادی... لااقل به ژان فکر کن... به بچه ات...
مادیگلیانی به سمت مدیر برنامه هایش برگشت...
به سمت او برگشتم، نگاهش کردم... نگاهم کرد، انگشت اشاره اش
را آرام روی بینی اش گذاشت و به سکوت اشاره کرد...
ساکتش کردم... ساکت شدم، من نمی توانستم مادیگلیانی را عوض کنم،
پس سعی کردم فقط مواظبش باشم، و البته برای شرکت در
مسابقه ترغیبش کنم...
پاریس... پاریس زیبا... مادیگلیانی مست و تلو تلو خوران به
خانه بی در و پیکرش می رسد... روی زمین می افتد و می خوابد...
خوابیدم روی زمین، به ژان فکر می کردم...
داشتم به مادی فکر می کردم، من باید مادی رو به شرکت در مسابقه نقاشی
ترغیب می کردم، این تنها شانس مادیگلیانی بود، و گرنه... می مرد...
احساس می کردم به مرگ نزدیک ام، می خواستم برای ژان
و کودکم چیزی باقی گذاشته باشم، ولی چیزی نداشتم..
. من یک نقاش فقیر بودم...
***
جمعیت کافه به سمت در برگشت. تازه وارد مرد آشنای همیشگی بود
اما بدون سلام... بدون لبخند... بدون چمدانی از عشق...
پشت بهترین میز کافه پیکاسوی معروف نشسته بود و به پیپش پُک های
تمسخر آمیز می زد.
مادیگلیانی جلو آمد. چشم در چشم پیکاسو دوخت. بی آنکه جهت نگاهش
را برگرداند دست برد به سمت میزی که نزدیکش بود و بطری ودکا را
برداشت و سر کشید.
بطری را پایین آورد و به سمت پیکاسو گرفت.
گویی به مبارزه دعوتش می کرد. پیکاسو پوزخند زد.
مادیگلیانی همچون همیشه با حرکات موزونش قدمی به جلو گذاشت.
دست به جیب جلیقه قهوه ای مندرسش برد و مداد کوچکی بیرون آورد.
برگشت به سمت کاغذی که روی تابلوی اعلانات چسبیده بود و زیر اسامی
شرکت کنندگان در مسابقه نقاشی نوشت: مادیگلیانی...
برگشت به سمت پیکاسو. لبخند زد و دست هایش را از هم باز کرد.
دست هایش مبارزه طلب بود و چشم هایش قهر انگیز...
پیکاسو پیپش را روی میز گذاشت و بلند شد.
به طرف مادیگلیانی رفت.
دو نقاش بزرگ پاریس روبه روی هم قرار گرفتند.
پیکاسو دستش را به سمت جیب مادیگلیانی برد، مداد را برداشت
و زیر اسامی شرکت کنندگان، زیر اسم مادیگلیانی نوشت: پیکاسو...
به سمت مادیگلیانی برگشت. نقاش فقیر لبخند زد. بطری ودکا را به
هوا پرتاب کرد و بی آنکه در پی بازگرفتنش باشد از کافه خارج شد.
پیکاسو بطری را روی هوا گرفت... جمعیت کافه از خوشحالی
فریاد کشیدند و خندیدند... مسابقه آغاز شده بود...
سوئین... دیه گو ریورا... کسلینگ... اوتریلو... پیکاسو...
مادیگلیانی... همگی دست به کار شدند... مسابقه بزرگی است...
***
زمستان سرد پاریس... تالار گرم نمایشگاه بزرگ نقاشی
خانم ها... آقایان... لطفاً توجه کنید... پرده برداری از نقاشی ها آغاز می شود...
در میان جمعیت ِحاضر، من و کودکم به انتظار مادیگلیانی بزرگ ایستاده ایم،
کجایی مادی من؟ چرا این قدر دیر کرده ای؟...
خانم ها و آقایان، تابلوی آقای سوئین...
پرده فرو افتاد... جمعیت دست زدند
من امشب پولدار می شوم... مادیگلیانی در میکده ای به انتظار
شروع مسابقه نشسته است... کمی دیر کرده ای مادیگلیانی...
مسابقه شروع شده است... لطفاً یک گیلاس دیگه... تو مطمئنی
که پول مشروبت رو می دی؟...
تا حالا پونزده گیلاس ودکا خوردی... من امشب پولدار می شم...
یکی دیگه بریز...کجایی مادی من؟... ...
تابلوی دیه گو ریورا... عنوان: مکزیک
... در میان تشویق جمعیت حاضر دیه گو ریورا غرق در تابلوی خودش
شده بود...
خبری از مادیگلیانی نیست...
یه گیلاس دیگه... پیرمرد عرق فروش پوزخندی زد و لیوان را پر کرد
... مادیگلیانی نگاهی به ساعت انداخت، کلاهش را به سر گذاشت و راه افتاد...
حسابی دیر شده... نباید این قدر مشروب می خوردم... الان میام ژان...
الان میام...کجایی مادی من؟...
پیرمرد عرق فروش به دو نفری که پشت میز بودند اشاره کرد...
دو مرد قلچماق به دنبال مادیگلیانی به راه افتادند...
او پول مشروبش را نداده بود... مادیگلیانی پولی نداشت... ... تابلوی آقای کسلینگ... عنوان: وحشت...
تشویق... کسلینگ می خندد... سوئین عربده می کشد...
مادیگلیانی هنوز نیامده است...
دو مرد قلچماق به مادیگلیانی رسیدند...
اولی او را با دست پس کشید
و دومی با چوب ضربه ای به کتفش زد...
خون روی زمین برف آلود پاریس پاشیده شد... ... تابلوی بعد... تابلوی آقای اوتریلو... وحشت...
اوتریلو دست ها را به زیر کتف برده بود و با لبخند سبیلش را می جوید...
ژان با سینه ای پر از دلهره کودکش را تکان می داد و به انتظار مادیگلیانی بود...
ضربه چوب... سر مادیگلیانی شکست... توی جیب هایش را بگرد...
اَه... مفلس عوضی هیچی توی جیب هایش ندارد... ... تابلوی بعد... پابلو پیکاسو... عنوان: مادیگلیانی...

پرده از روی تابلوی بزرگ کنار رفت و نقاشی پیکاسو پدیدار شد...
خطوط درهم و بر هم جدیدی در نقاشی پیکاسو شکل گرفته بود..
. نبوغ بدیع و بی نظیر پیکاسو در ترسیم چهره مادیگلیانی حضار را
به وجد آورد... ... مادی، کجایی... همین جام ژان، الان می آم، الان می آم...
لگدی حواله شکم مادیگلیانی شد... خون بالا آورد... ... تابلوی پایانی... آمدئو مادیگلیانی... عنوان: ژان...

پرده پایین رفت... چره ژان با لباس آبی پدیدار شد...
دست ها را به دور شکم برده بود و معصومانه نگاه می کرد...
نگاه ها به سمت نقاشی بود و نقاش چشم های همسرش را زیبا کشیده بود...
وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... ... پیکاسو دست هایش را بالا آورد... شروع به دست زدن کرد...
جمعیت با او همراه شد... گریه امان ژان را بریده بود...
جمعیت یک لحظه از تشویق مادیگلیانی دست بر نمی داشت.
.. اما... مادیگلیانی... مرده بود... ... شب هنگام... دختری با لباس آبی...
با چشم هایی زیبا تر از تصور هر کس... خود را از لبه پنجره به
میان حیاط پرت کرد... اثر اندام باریکش روی برف حیاط به جا ماند...
ژان طاقت دوری مادیگلیانی را نداشت... ... پیرمرد بی مو... نگاهی به دیوار اطاقش انداخت...
کوبیسم پیکاسو جهان را تکان داده بود...
پیکاسوی رو به مرگ چشم گرداند روی نقاشی ها و گذشت و گذشت...
تا رسید به نقاشی که از چهره مادیگلیانی کشیده بود...
نقاشی بزرگی روی دیوار بود...
خواست با خودش چیزی بگوید اما انگار کلمات توی گلوی نقاش بزرگ
گیر کرده بود... چشم ها را بست... آرام گفت: مادیگلیانی... و مرد...
با تشکر از Andy Garcia و امید جلیلی به خاطر
ایفای نقش های هنرمندانه در قالب مادیگلیانی و پیکاسو در
فیلم Modigliani اثر Mick Davis
احسان شارعی
رجوع کنید به: پابلو پیکاسو، فریدا کالو، دیه گو ریور
منبع:هزار توی عجایب نامه |