حزب کپه نشده بود، کف اتاق خالی بودو وصله ای به رنگ سیاه داشت و لولا با کمربند من
، در داخل گنجه به دار آویخته شده بود.»
این همان لولای روستایی است که برای تحصیل زبان روسی از جنوب میآید،
از سرزمین خشک فقرو نکبت. وقتی خودکشی میکند و از میان میرود
جماعت سردمدار،یک جلسه فوقالعاده حزبی
در دانشکده مربوط برگزار میکنند. راوی میگوید:
«بعد از آنکه کف زدن ها در سالن بزرگ به اشاره رئیس آموزشگاه فرو مرد
،مربی ژیمناستیک به سوی تریبون رفت .او پیراهن سفیدی پوشیده بود . »
نکته قابل اعتنا در این رمان اخراج «لولا»
از حزب پس از سوء استفاده است :
«برای اخراج لولا از حزب و دانشگاه رای گیری شد
.مربی ژیمناستیک نخستین کسی بودکه دستش را بلند کرد.
سایرین نیز به تبعیت از مربی ،دستشان را بلند کردند.
به هنگام بالا بردن دست هایشان،به دست های به هوا رفته دیگران مینگریستند.
اگر دست کسی به اندازه کافی بلند نبود ،دستش را بیشتر بالا میبرد.
جماعت حاضر آنقدر دستهاشان را بالا نگاه داشتن د
تا انگشتانشان کرخ و خم شدوآرنجشان احساس سنگینی کرد وپایین افتاد.عده ای به اطراف نگریستند
؛چون دست و بازوی دیگران از آنها پایین تر نبود
،بار دیگر انگشتانشان را راست کردندو آرنجشان را کشیدند.
زیر بغلشان عرق کرده بود و پیراهن ها و بلوزهایشان چروک خورده بود.
گردن ها سیخ و گوش ها قرمز شده بود؛لب ها جدا از هم و نیمه باز مانده بود
و چشم ها به این سوی و آن سوی می چرخید.
سکوت مطلق در میان دست های افراشته حاکم بود.
کسی در اتاق کوچک خوابگاه گفـــت:
که صدای دم وبازدم نفس هادرمیان نیمکت هاشنیده می شد.
سکوت تا زمانی در میان نیمکت ها شنیده می شد.
سکوت تا زمانی که مربی ژمیناستیک دستش را پایین آورد و روی تریبون گذاشت
،همچنان برقرار بود.
مربی گفت نیازی به شمردن نیست،پرواضح است که همگی موافقیم.
" دختری که خودش را دار زد درباره پیوند میان چهار شخصیت معارض رمان:
ادگارف گئورگ، کورت و راوی، نویسند
ه بدون نادیده انگاشتن بنیاد و ریشههای رفتارها
که برآمده از واقعیت است،
راه آسان باز تولید واقعیت و درازگوییهای ناگزیر را بر نمیگزیند
او با تحریف هنرمندانه و اکسپرسیونیستی واقعیتها،
به لطف باز آفرینی خلاق، تلاش میکند تا به حقیقت هستی انسانی
در زیر سرپوش سنگین و سربی توتالیتاریسم، نزدیک شود.
شگردهای او در نوشتن و روایتگری شاعرانه این است
که فی المثل، بخشی از وقایع، چشم انداز و حال و هوا را – مقید به نظرگاه خود-
بیان میکند.
بعد و بعد ... مجال میدهد تا هر شخصیت،
از زاویه دید درونی و بیرونی خود حرف بزند و در روند سیال، داستان را
تکه تکه کامل کند و به پیش ببرد.
در این میان و به گونه ای تپنده بر میانه وقایع و کنش و واکنشها، یک سروان
– نشانهای از قدرت بلا و خودکامگی- که نامش «پجله» است
و سگ قوی و تربیت شدهای دارد
که آن هم اسمی جز «پنجله» ندارد،در کسوت ماموری سرسخت و سرد و با مشخصه
یک پلیس و بازوجوی همیشه شکاک و توطئه نگر، صابون عسس بودنش را
بر تن هر کس که اراده کند میساید:
«سروان پجله، یک هفته بعد به ادگار و گئورگ گفت:
از راه عملیات ضد دولتی و مفتخوری زندگی می کنید
و اینها کارهای غیر قانونی است.»
ادگار، گئورگ، کورت و راوی که هر یک به گوشهای برای
کاری نادلپذیر فرستاده شدهاند،
بالاخره از کار برکنار میشوند.
بدیهی است که در نظامهای توتالیتر، از هر کاری برکنار شدن تقریباً
مترادف سخیفترین شکل تحقیر
و به مثابه سزاوار دربه دری بودن و خزش به سوی مرگ است.
این چهار شخصیت،
چنان که انتظار می رود، نه تنها با حس نیرومند همدلی و یگانگی
- در اندازههای آرمانی داستانها و رمانهای از پیش اندیشیدهشده
- گردهم نیامدهاندبلکه چون هیچکس دیگر را جز خود ندارند،
گاه تندتر از دژخیمان یکدیگر را تحقیر میکنند و آزار میدهند
که این امر نشان از صداقت و ژرفنگری نویسندهای هوشمند دارد .
گرسنگی حیوانی هم در این رمان تجسدی کریه و جایی موحش دارد
«هرگز اجازه نداشتیم گوشت را با کارد ببریم و یا چنگال برداریم.
برای بریدن گوشت مجبوربودیم از قاشق استفاده کنیم
و بعد برای تکه تکه کردن گوشت مجبور بودیم از قاشق استفاده کنیم
و بعد برای تکه تکه کردن گوشت آن را به نیش بکشیم و ملچ ملوچ کنیم.
فکر کردم بلاهت ما به خاطر این است که مثل حیوانات غدا میخوریم.»
اما این توده محصور در نکبت و وحشت حکومت به شدت پلیسی و گرفتار
در تارهای نظام توحش توتالیتریسم کمونیستی، چنان با ساز و کار دستگاه جبار
خو گرفتهاند که از ذرهای وقوف بر تباهی و نکبت چارهپذیرشان،
آگاهانه میگریزند و ترجیح می دهند امکان خواب خور و همخوابگیهای سگیش
بر مداری جاودانه بچرخد و رمان اینگونه با ناتمامی به پایان میرسد:
«...من و ادگار، دو تلگرام مشابه دریافت کردیم،کورت را در اتاقش مرده یافتند
او خودش را با طناب حلقآویز کردهبود چه کسی این تلگرام را فرستاده بود؟
تلگرام را با صدای بلند خواندم؛ گویی دارم برای سروان پجله آواز میخوانم.
زبانم به هنگام خواندن، به سمت بالا خم میشد. گویی نوک آن
، محکم با باتومی بسته شدهبود،که سروان پجله به دست می گرفت.»
راوی عکس سروان پنجله را هنگام عبور از میدان تراژان میبیند
و این گونه توصیفش می کند:
«در یک دستش بستهای پیچیده در کاغذی سفید بود
؛ با دست دیگر بچه ای را راه میبرد.
کورت در پشت عکس نوشتهبود پدربزرگ شیرینی میخرد.
آرزو داشتم سروان پجله،کیسه جنازه خود را حمل میکرد.
آرزو میکردم هر وقت به سلمانی میرفت،
موهای قیچی شدهاش بوی علف هرس شده گورستان بدهد. آرزو داشتم
وقتی بعد از کار، با نوهاش پشت میز مینشست، بوی جنایاتش بلند میشد
و بچه از دستی که به او شیرینی میداد بدش میآمد.
احساس کردم دهانم باز و بسته میشود.
یک بار کورت گفت این بچهها پیشاپیش شریک جرم هستند. وقتی پدران و مادرانشان
برای شب بخیر گفتن آنها را می بوسند، از نفسشان بوی خون به مشام بچهها میرسد،
بنا براین دیگر نمی توان برای رفتن به سلاخ خانه جلو خودشان را بگیرند.»
دلقکها خواننده در آخر این رمان با احساس و دریافتی از چرخش در میان مدارهای مدور
و بر حجمی کروی، به آغاز رمان بازمیگردد:
« ادگار گفت:« وقتی لب فرومیبندیم و سخنی نمیگوییم،
غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان می گشاییم، از خود دلقکی میسازیم.»»
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
رمان سرزمین گوجههای سبز – بیشتر به دلیل ساختار بدیع و وجود لایههای برانگیزاننده و درهم تندیده
و برآمدگی از فرا شدن های مدرنیسم و پاسخگویی به الزامهای هنری و فلسفی
و اندیشه پسامدرنیستی- درخششی تلخ و ماندگار دارد.
این رمان جولانگاه دلهره آمیز دانشجویانی است که در اوج قدرت و یکه تازی یک نظام
تک حزبی و پیچده در تار و پود آهنین کمونیزم پلیسی
از وادی و دیار تباه و فقر زده خود به مرکز پناه میآورن
د تا مگر راهکاری برای زندگیهادر غبار گمشده شان بجویند
اما آرزوها و رویاهای انسانی و جوانی آنان در شهری تحت سیطره سیاه
دیکتاتوری خون آشامبه باد میرود و دریغا که
همین جوانان به سرعت تحت تاثیر موقعیت قرار می گیرند و در نتیجه یا
راه مزدوری و خیانت برای پایداری نظام پلشت را برمیگزینند
تا لقمه ای چرب نواله کنند یا خودکشی را یگانه چاره
میبینند و شگفتا که گاهی از آن راه میآغازند و
نهایتاً به بن بست این راه میرسند.چاپ دوم رمان«گوجه های سبز
»در سال1386در شمارگان 1200 نسخه و قیمت3000تومان
توسط نشر مازیار عرضه شده است.
کد مطلب: 28371 آدرس مطلب:
خبرگزاری کتاب ایران
(IBNA)
http://www.ibna.ir