دارد دیر مى شود ...باید برومموضوع:ادبی و هنری |
دلم هوس کرده ...هوس پرواز ... کسى آن بالا مرا میخواند ...میدانى ؟؟؟باید بروم اما چمدانهایم خالیست ... ودستانم ...تهى تر از دستانت بى ثمر درختان پاییز ... باید بروم ...کسى آن بالا مرا میخواند آیا کسى نیست که بگوید توشه ام رابایدکجاپیداکنم؟؟؟ کسى نیست که بگوید برالى این سفر باید چه بردارم ؟؟؟ باید بروم ...اما... از کدام سو ؟؟؟ به کدام جهت ؟؟؟ به جهت عقربه هاى ساعت ؟؟؟ به سمت ستاره ى قطبى ؟؟؟ به راه نشان خوشه ى پروین ؟؟؟ یادم آمد ...کسى گفته بود : وقتى نوبت تو رسید و به آسمان فراخوانده شدى ...دلتنگى هایت را بگذار کنار چشمه ...وقتى تابستانت بشود خودشان ذوب میشوند ... راستى رفیق ...تو راه چشمه ى تابستان را بلدى ؟؟؟ صدایم میکنند ...باید بروم ... من میخواهم تنها بروم سفر ... همانطورکه تنها آمده بودم ... و تنها تر زیستم ... درین سفر ...مقصد بس دوراست و مسافر تهیدست ... خدایا کمکم کن بگو چگونه به سرگردانى ام پشت کنم ... و آشفتگى ام را پشت سر بگذارم ... و دور شوم از تشویش ... تشویشى که سالهاست مرا فراگرفته ... من مطمئنم اینجا جاى من نیست ... من مطمئنم براى اینجا ساخته نشده ام ... من مطمئنم براى ست کردن رنگ بلوز و شلوارم ... براى یافتن آخرین مدل وسیله ى ارتباطى ام ... براى دیدن آخرین ابداع انسان دوپا ... خلق نشده ام من متعلق به اینجا نیستم ... اینجا برایم تنگ می نماید ... من حرکت آهن روى آهن به نام پیشرفت را نمىخواهم ... من انعکاس نور لطیف خورشید ِ روى آسفالت خیس خورده از بنزین را نمیخواهم ... من از عروج گازهاى گلخانه اى دلتنگم ... و حالم را پرچین هاى فولادین بالا بلند برهم مىزند ... من حتى چشم دیدن موجودى که از یک تغییر ژنتىکى به وجود آمده را ندارم ... من دلم میسوزد براى سادگى آدمها ... راستى ...سفر ... من هنوز خیلى کار دارم ... جبران گذشته ...اداى قضا ... اما ...خداى من ...اگر فردا نیاید چه ؟؟؟ باىد بروم ... دیگر دیراست ... من رفتم بدون امضا. محبوب |
نوشته شده در سه شنبه 20 فروردین 1387 - 12:00:26 ارسال از محبوبه مرادی |