یک حسرت بغض اندودموضوع:مذهبی |
سوزانی بوریا را
تنت بر نفت شیهه
می کشد اسب
یال افشان
بنفش آسمان و آب بر درگاه نیلوفران مغموم رژه می روند کبوتران سر بریده از وهمی تاریک نگاهت را از من و آن قاضی ساده نپوشان ما در حیرت خود وا مانده ایم که چرا چنین ؟ حسرت را به درخت می آویزیم و نامش می شود گلابی
در گلو می پرد هسته ی تلخ و درشت همدان قدیم را نمی دانم اما امروزش را تو بگو ؟!
تعریفی و تمجیدی شاید یکه می خورد گربه ای گریخته از آتش تن عین القضات دانا
و هیچ رسولی هم نمی خواهد گمراهی اش را به یاد آورد
در پیشگاه او ما خود را می بازیم به رنگ سرخ عقیق ندای شیطان را در دلش
مرور می کند
مردی که از خود می گذرد به راستی و هیچ کوچه ای او را به باد نمی خواند فقط یک زمزمه می شود در خلوتش مطمئن می آید دار آتش برج انتخابی نیست می میرد او که به راستی پر و بال می گیرد همه از ما هیچ نا آشنایی بر غربت زمین بی تکرار نیست
بهانه می شویم به راحتی یک جرعه آب فرو رفته از باریک گردن درناها و یک حسرت بغض اندود نمی ترکد بر دلم به آهنگ سنگ های پرتاب شده بر گیسویم. ارسال از رضا آشفته
۲۲ فروردین ۱۳۸۷ |