رخت تن تو و رختی زمخت و کاموایی که می خندد
موضوع:فرهنگی و اجتماعی |
رخت تن تو بر چوب رختی می درخشد
از آذرخش ماه اردیبهشت و سکوت ژرف کولی ها های های غریبی است این جانور گوژپشت و پلشت که در خوابم می هراسم التهاب روز را ببین و رخت های نا شسته در کنج اتاق مرگ یکی ناممکن نیست غروب را ببین و سرخی پس از خورشید را طلا هم که باشی این رخت ها تو را لو می دهند به پلیس _ دزد دزد دزد من و خواب غریب و تلخ ژان والژان بینوایان شهر تهران و رخت پاره های نالان بر تن های بیمار و نحیف و دهان بندی که مهر سکوت را تداعی می کند و اسبی که مدام یورتمه می رود زیر بار سنگین گاری رخت تن تو نوترین رختهاست و فریاد من که بی ریخت مثل باران خاکستری کوچه ها را تلخ می کند یادش بخیر رفیقی بود روزگاری گلش سرخ و دلش یادآور کیخسروی باستانی زمستان بر تن ما می باراند برف های دانه دانه سفید و رختی زمخت و کاموایی که می خندد بر روشنای پای قوطی هفده کیلویی روغن آتش گرفته از کاغذ پاره های شعری در لابلای کنده های کنار خیابان رختم را ولش کن و تو که مرا می شناسی ولش کن پارگی اش را با تو کاری نیست سوزن نخ بی بی های قدیمی و یک دامن چهل تکه از خاطرات زیر کرسی بنشین و آرام بگو از احوال امروزت که فردا دیر است ! |
نوشته شده در جمعه 30 فروردین 1387 - 18:19:44 ارسال از رضا آشفته |