همراه بامن- مطالب متنوع-شعر-ادبیات (به قلم جستجوگر/f.Sheida)

مطالب متنوع و گوناگون اجتماعی وهنری ..وووو

همراه بامن- مطالب متنوع-شعر-ادبیات (به قلم جستجوگر/f.Sheida)

مطالب متنوع و گوناگون اجتماعی وهنری ..وووو

چو دریا ..... :سروده ی فــرزانه شــــیدا

 
کنار اسکله دریای نروژ
 
 دوشنبه ۱۷ اردیبهشت
 
norvegian sea
 
 
چو دریا ..... :
________________
  
 
در کنار آبی
 
 
روبدریای غروب
 
 

 مرغ دریائی نیز.... پرپرواز به بال
 
 

از سرم باز گذشت
 
 

وسپس دور زمن
 
 

آسمان را پوئید
 
 

دور شد باز به بال پرواز
 
 
ودلم تنها شد !!!
 
 
قایق چوبی زیبای سفید
 
 
 
لنگر انداخته بر آب بروی موجی
 
 
 
در تکانهای لطیف
 
 
 
نرم و آهسته برقصی زیبا 
 
 
 
 سخن از بودن خود با من گفت
 
 
 
درصدائی چوبی لیک زیبا و ملیح
 
 
 
ومن اما تنها خیره بر دریائی
 
 
 
که در آن اردک وحشی در آب
 
 
 
پای پائی میزد !....
 
 
 
با دلم قصه ی تنهائی را
 
 
 
زیرو رو میکردم!
 
 
 
وه چه آرام ولطیف
 
 
 
آب در پهنه زیبای بلند
 
 
 
در تنش میرقصد درخودش میلغزد
 
 
 
آنور آب ولی....یک جزیره تنها
 
 
 
مردمی نیز در آن!!!
 
 
 
زندگانی زیباست
 
 
 
گرمیان دو طرف
 
 
 
تو فقط موج لطیفٍ دل دریا باشی
 
 
 
تو فقط قطره آب....
 
 
تو چو دریا باشی!!!
 
 
 
دل دریائی سبز
 
 
 
از صدای دل مرغان سرشار
 
 
 
وبه آرامی وزیبا ومتین...!!
 
 
و موّقر بر آب ... کشتی در گذری
 
 
 
روی امواج شناور باشد!
 

زندگی زیبا بود
 
 
گر که حتی بدمی ..در روزی
 
 
یا  به شبهائی سرد...در تن بارانی
 
 
گاه طوفان بودی!
 
 
پر ز آوازه موج...
 
 
یا همان قطره بدریای بزرگ
 
 
باتمامیت کوچک بودن
 
 
قطره ای در دل دریای بزرگ
 
 
لیک یک  دریائی .... لیک یک  دریائی
 
 
کاش دریا بودم
 
 
یا همان قطره بدریای بزرگ!!!
 
 
سبز ودریائی و آرام وعمیق
 
 
کاش دریا بودم !!!
 

سروده ی فــرزانه شــــیدا
 
کنار اسکله دریای نروژ
 
 دوشنبه ۱۷ اردیبهشت
 
norvegian sea
 
 

بداهه سرایی ( 12 )موضوع:آموزش (شعرنو) به قلم اقای رضا آشفته

بداهه سرایی ( 12 )موضوع:آموزش (شعرنو)
 
به قلم اقای رضا آشفته
 
بعد چهارم زمان است که در دل اتفاقات و پدیده ها به وجود می آید . اگر حجم با چشم قابل ر‌ویت است و آدمی می تواند پهنا و درازا و بلندای آن را بسنجد . اما واحدی برای زمان به راحتی می توان متصور شد ؟ !

ساعت و سرعت نور واحدهایی هستند برای سنجش زمان . این دو ابزاری کاربردی برای سنجش زمان فیزیکی هستند و هیچ کاربردی در سنجش زمان ذهنی ندارند . زمانی که در ذهن ما شکل می گیرد و تمام نمی شود . بستگی به درک و لمس یک واقعه دارد . شاید زمان یک اتفاق همه ی عمر آدمی را در بر گرفته باشد و یک اتفاق دیگر در لحظه به فراموشی سپرده شود . مرگ یک عزیز برای هیچکس و تحت هیچ شرایطی زودگذر نخواهد بود . اما در زندگی همین اتفاقات روزمره مثل یک فیلم به سرعت از پیش دیدگانمان می گذرد و آن قدر شتاب دارد که نمی توان به آن فکر کرد .

زمان همان کش آمدن های مسایل ریز و درشت زندگی ماست که در واقع در همین گیر و دار است که شخصیت ما شکل می گیرد . ما نسبت به پدیده ها و اتفاقات کنش مند هستیم و همین مسیر زندگی ما را تعیین می کند . او که در لحظه زیست می کند فارغ از روند معمول هستی در مدار خاص خود طی طریق می کند . اما این نوع افراد کم و بسیار کم هستند . هستی یک قاعده ی معمول دارد اما صوفیان و عرفا این فرآیند را می شکنند و طبق قاعده ی معمول بازی نمی کنند .

زمان همان مسیری است که ذهن طی می کند نه آنچه در ۲۴ ساعت به آن می پردازیم . چه می شود که یکی در ۵۰ سالگی ۳۰ ساله می نماید و در مقابل یک همسن و سال ۵۰ ساله کاملا ۷۰ ساله نشان می دهد . مگر قرار نیست که این دو برابر باشند . چرا همه زودتر از معمول می میرند در روزگار فعلی و اندک آدم هایی بیش از یک سده عمر می کنند ؟ باورهای درونی است که کنش ها را به وجود می آورد و ما بسته به فراز و نشیب های زندگی زودتر یا دیرتر پیر و فرتوت می شویم و یا می میریم .

زمان است که به عنوان یک بعد مبهم تعیین کننده هر شعری می شود و همین خود خط و ربط شعر را هم تعیین می کند . آنچه باعث تفارق و تشابه و تجانس بین شعرها و شاعرها می شود همین طی طریق کردن در زمان است . مرگ یک عزیز و بازتاب بودن و نبودن با این قضیه زمان درونی شده ای دارد . این تکلیف ما را برای برخورد با موضوعات و مسایل تعیین می کند .

شعر و بعد چهارم آن را می توان در دامنه یک اتفاق و پدیده سنجید . همین نگاه شاعر را بر ما آشکار می سازد . خیام در مجموع رباعیات خود زمانی را طی می کند که از ازل تا به ابد قدمت دارد . او بحت شاد زیستن خود را به تمام زمان موجود که بی نهایتی را در بر می گیرد گسترش می دهد .



مسعود احمدی

لنگه جوراب زرد



آه

این باران لعنتی چه می کند

با این اواخر تیر

گل های ابریشم اقاقیای نَر خرزهره های هنوز نه خیلی محتَضر

و با این بید مجنون

که اخیرا ً به بلوغ رسید به سبز سیر



با پنجره ها بام ها

با حرف هایی که کم تر به یاد می آیند



گوشی را نگذار

تا سرفۀ ناودان را بشنوی عطسه ی گنجشک ها

و آه یکی از مرا که هنوز به فکر توست



آه

این باران لعنتی چه می کند

با این اواخر تیر

برگ های بعضا ً معلق نیمکت های زمین گیر

و جای خالی آن زن

که جا گذاشت در کنج ِ ذهن ِ من

نگاهی مورب

لبخندی اریب و لنگه جورابی زرد



رضا آشفته

باران آخر تیرماه

هنوز هم با یادت نمی پوشم آن لنگه ی جوراب زرد را

آه از آن باران آخر تیرماه

یکریز نامت را صدا می زد

باید می رفتی از کنج دلم بید مجنون یک شاهد و آن اقاقیای پایین حوض

رفته ام به سراغت بانوی سالهای بوییدن خرزهره ها

اینجا نه من می مانم به هوشیاری

و نه آلوچه های ترش ریخته پای گلبوته های رز



باران می بارد نه لعنتی بند می آورد صدای خسته ام

و مرا در اتاقی می تکاند از خیس لباس های دویده ام زیر باران یکریز



کنج لبت خیس از بوسه ای ناتمام در انتهای ذهنم و خلوتی شاد

عریان از روزهای تکراری و نبودن سبد میوه های چیده



مرا به خاطر داری و آن باران احتمالا لعنتی

و غریبانه گریستن من پای چنارهای کلاغ نشان

رد تو را آمده ام اینجا دست بر پیچک های تو

و نیلوفری شکسته از سنگینی باران

همه را بوییده ام با صدای تو

نیستی و من در پیچاپیچ درخت ها

خنده ام گرفته است در غمی بزرگ



مسعود احمدی در شعر لنگه جوراب زرد در فضایی سه بعدی و در وضعیتی خاص به ویرانی یک باغ و نبودن یک عزیز تاکید می کند . شنونده ای آن سوی خط تلفن شنونده این روایت تراژیک است و اصراری بر دیدن یک نیمکت زمین گیر و نبودن یک زن است . زنی که از خاطر راوی پاک نمی شود . دردی جانکاه بر این لحظات و تصاویر حاکم است . بارانی در اواخر تیرماه باغی را ویران می کند و زنی در این لحظات با همه چیز این مرد وداع گفته است اما این فضای ذهنی شکل ابدی به خود گرفته است و به هیچ شکلی ول کن او نخواهد بود . بعد چهارم این گونه بر شعر سلطه می یابد و تصویر ذهنی برای مرد جاودانه می شود و برای هر آن کس که چنین فضایی را در ذهن خود دارد به عنوان درد مشترک همسو خواهد شد . بنابراین هر کسی به راحتی نمی تواند مخاطب این شعر باشد و با آن یکی شود .

رضا آشفته از همان آغاز با بعد چهارم و شکل دادن یک زمان ذهنی و نامیرا تاکید بر یک اتفاق ناگوار و نا فراموشی آن وضعیت بغرنج می کند :

هنوز هم با یادت نمی پوشم آن لنگه ی جوراب زرد را

او مسیر معکوسی را طی می کند و از این به بعد رفته رفته یک حجم و فضا را به وجود می آورد که قابل درک و تحلیل است . آن لحظه و شکوه تراژیکش از بین نمی رود مگر این مرد کاملا تغییر کند و از این حال و هوا بیرون بیاید .

نیستی و من در پیچاپیچ درخت ها

خنده ام گرفته است در غمی بزرگ

این راوی بر خود و وضعیت روانی خود آگاه است اما هیچ راهی برای خروج از آن احساس نمی کند . او می داند که دیگر آن زن نیست و به آن وضعیت می خندد. زمان بر این فضا غالب می شود تا شکلی ابدی و نامیرا بر این درد انسانی بدهد . همین آدم های عزیز هستند با گستردگی زمان در یک نفر دیگر او را تبدیل به انسانی جاودانه و فرا انسان می کنند . انسان هایی که زمان پذیر نیستند و هیچ دامنه ای برای بودن ان ها نمی توان تصور کرد .


دوستان عزیز بداهه سرایى ـ مجموعه مقالات به هم پیوسته ـ را در نفرت از اطلسى ها بخوانید :
 
 
 
منبع شعر نو:
 
 
ارسال از رضا آشفته
 
 
نوشته شده در شنبه 28 اردیبهشت 1387 - 17:40:22
 
ارسال از رضا آشفته

ازشعرهای منثور رنه شار -نقد اقای سید محمد آتشی

 
به قلم آقای سید محمد آتشی
 
 
 
 

داشتم یکی ازشعرهای منثوررنه شاررامی خواندم که به آلبرکاموا

 

تقدیم شده است .این شعرمنثورمربوط به ورقپاره های هیپنوز است

 

 که طی سالهای 1943-1944سروده شده اند.هیپنوزدرافسانه های یونانی

 

 نام خدای خواب است،این ورقپاره هادرطول جنگ دوم سروده شده

 

وبه گمانم تعدادآنها237یا238قطعه بوده است که شاعر

 

 بعداتعدادی ازآنهاراازبین برده است

 

.دراین شعرها ازهمه چیز صحبت شده است:

 

عشق ،ازادی،آینده،خشم ودوستی و...   

 

 اصل وترجمه یکی از این شعرها رامی آورم،باتوضیحی درپایان.

 

Le poete ne peut pas longtemps demeurer dans la stratosphere du verb.Il doit se lover dans de nouvelles larms et pousser plus avant dans son ordre.

 

شاعرنمی تواند زمان زیادی درفضای زلال کلمات بماند.

 

بایددراشکهای تازه اش به دور خود چنبره بزندودرمیان نزدیکان خود

 

 راهش را به جلو ادامه دهد.

 

منظور شاراین است که شاعر برای به وجود آوردن شعرتازه تنها

 

 نبایدبه واژه هااکتفا کند!بلکه بایدفضای عاشقانه ی تازه ای ازدوستی

 

ومحبت برای خود بسازد تابتواند راه مشخص خود رابه افراد نزدیک

 

 پیرامونش نشان دهد بلکه ادامه این راه روشن موجه نمایش داده شود.

 

رفتاری آرام وخزنده وروبه جلو چون حرکت مار!

 

http://amyna.blogfa.com

 

http://www.amyna.blogfa.com/

                                                        

                                                   

معرفی ایمی لاول (شاعر ایماژیست آمریکایی)به قلم: افسانه نجم‌آبادی

منبع اولیه سایت تازه های ادبی
 
 
 
به مدیریت آقای م.مجتبی :‌
 
 
 
 
 
لینک متن : وازنا:
 
 
 
به قلم: افسانه نجم‌آبادی

معرفی ایمی لاول (شاعر ایماژیست آمریکایی)

 

ایمی لاول (١٨٧٤-١٩٢٥)

 

مترجم: علی مسعودی‌نیا

 

ایمی لاول تا پیش از سال‌های کهولت‌اش به عنوان شاعر

 شناخته شده نبود.

پس از مرگ‌اش نیز شاعر بودن او به سرعت فراموش شد

 و این فراموشی تا زمانی که مطالعاتی جدی در باب لزبینیسم

 در ادبیات صورت گرفت، ادامه پیدا کرد.

 او در سال‌های پایانی عمرش شعرهای اروتیک و عاشقانه سرود

 که در آن شعرها نشانه‌هایی یافت می‌شد حاکی از این که معشوق

مخاطب او نیز یک زن است. تی. اس. الیوت به وی

 لقبِ «بانوی فروشنده‌ی شیطانی ِ شعر» داده است

 و خود او هم در جایی چنین نوشته است:

 "خداوند مرا یک تاجره آفرید و من خودم را

به هیأت یک شاعره در آوردم."

 

ایمی لاول در ناز و نعمت به دنیا آمد. پدربزرگ پدری‌اش

 جان آموری لاول با پدربزرگ مادری‌اش ابوت لاورنس

 شریک تجاری بود و این دو صنعت پنبه‌ی شهر ماساچوست

 را در اختیار داشتند. پسر عموی جان آموری لاول نیز

 شاعر بود: جیمز راسل لاول.

 

ایمی در میان پنج فرزند خانواده، کوچک‌ترین محسوب می‌شد.

بزرگ‌ترین برادرش پرسیوال لاول ستاره‌شناسی مشهور بود

که رصدْخانه‌ی لاول را در فلاگاستافِ آریزونا تأسیس نمود.

 او کاشف کانال‌های مریخ است.

 این منجم پیشتر دو کتاب در باره‌ی سفرهای‌اش به ژاپن و شرق

 دور نگاشته بود. برادر دیگر ایمی، بعدها رییس دانشگاه هاروارد شد.

 

ایمی تا سال ١٨٨٣ در زادگاه‌اش تحتِ تعلیم آموزگاری انگلیسی

 قرار داشت. در این سال، او به یک مدرسه‌ی خصوصی

 فرستاده شد. او دانش آموزی نمونه بود که تعطیلات‌اش را به

 همراه خانواده در اروپا و غرب آمریکا سپری می‌کرد.

 

در ١٨٩١، وقتی که دختری جوان از خانواده‌ای متمول بود،

 نخستین حضورش را در اجتماع تجربه کرد.

 

او به مهمانی‌های متعددی دعوت می‌شد، اما به هیچ یک از

 پیشنهادهای ازدواج پاسخ مثبت نمی‌داد.

 او به جای رفتن به دانشگاه، ترجیح داد کتب موجود در

 کتابخانه‌ی هفت هزار جلدی پدرش را مطالعه کند.

 

اکثر عمر او در میان جماعت ثروتمندان گذشت.

 او تمام عمرش به کلکسیون کردن و جمع‌آوری کتاب معتاد بود.

او یک بار درخواست ازدواج جوانی را پذیرفت، اما مرد جوان

 به دلایلی نامعلوم از تصمیم‌اش منصرف شد و او را ترک کرد.

ایمی لاول در بین سال‌های ١٨٩٧ تا ٩۸ به مصر و اروپا سفر

 کرد تا هم ضربه‌ی روحی‌اش را فراموش کند و هم برای بازیافتن

 سلامتی جسمانی‌اش رژیم غذایی بگیرد.

 

در ١٩٠٠، بعد از مرگ پدر و مادرش ، خانه‌ی پدری‌اش را خرید.

 زندگی او در وقت‌گذرانی و مهمانی سپری شد.

هر چند سعی کرد تا مشغله‌ی اجتماعی پدرش را به ویژه در زمینه‌ی

 حمایت از آموزش و پرورش و کتابخانه‌ها ادامه دهد.

 

در ١٩١٠، نخستین شعر او در ماهنامه‌ی آتلانتیک به چاپ رسید

 و سه شعر دیگرش نیز برای انتشار پذیرفته شد. در ١٩١٢،

 

اولین مجموعه‌ی شعر او با عنوان «سقفِ شیشه‌ای چند رنگ»

 

منتشر گردید.

 در همین سال، با بازیگری به نام آدا دویر راسل آشنا شد.

 از حدود ١٩١٤ راسل که بیوه‌ای مسن بود همراه و همدم سفرها

 و زندگی ایمی بود.

 در باره‌ی این که این رابطه تا چه حد خارج از عرف و عاشقانه

بوده است اظهار نظر قاطعانه‌ای نمی‌توان داشت، اما شعرهایی

 که ایمی در آن‌ها مستقیما ً آدا را مخاطب گرفته گاهی اروتیک هستند.

 

در ژانویه‌ی 1913، ایمی در مجله‌ی شاعری، شعری خواند

 با امضای اچ. دی. ایماژیست.

 او به تأیید از این شعر بر آن شد که خود نیز شاعری

 ایماژیست باشد و در تابستان همان سال عازم لندن شد

و با ازرا پاوند و سایر شعرای ایماژیست ملاقات کرد

و با سردبیر مجله‌ی شاعری، یعنی

 هریت مونرو (Harriett Monroe) آشنا شد.

 

در 1914، او دومین کتاب‌اش را با عنوان تیغه‌های شمشیر

 

 و دانه‌های خشخاش منتشر نمود.

 

 اکثر شعرهای این کتاب در قالب شعر آزاد سروده شده

 

 که وی نام «کادنس ِ بی‌قافیه» بر آن‌ها نهاده است.

 

در ١٩١٥ لاول آنتالوژی شعر ایماژیستی را منتشر کرد

 

و دو جلد دیگر این کتاب را هم در ١٩١٦و ١٩١٧ روانه‌ی بازار کرد.

 

 او در همین سال به نقد جسورانه‌ی شش شاعر فرانسوی از جمله

 سمبولیست‌ها پرداخت. در ١٩١٦، مجموعه  شعر دیگری با

 عنوان مرد، زن و ارواح منتشر نمود.

 

بعد از آن مجموعه سخنرانی‌ها و مقالات‌اش را در کتابی با عنوان

 

«در حمایت از شعر مدرن آمریکایی» در ١٩١٧ به چاپ رساند

 

 و در ١٩١٨نیز مجموعه شعرهای «قلعه‌ی بزرگ کانادایی»

 

 و «تصاویری از جهانِ شناور» را منتشر کرد.

 

او سال‌های پایانی عمرش را در کنار جان کیتس که

 در حال نگارش بیوگرافی مفصل وی بود گذراند.

 در ماه می ١٩٢٥ او به دلیل مرض غری بستری شد

و در دوازدهم همان ماه به هر زحمتی بود از بستر بیرون آمد

 تا وانمود کند در مبارزه با خونریزی شدید داخلی و بیماری‌اش

 پیروز بوده. تنها چند ساعت بعد از این کار ایمی لاول چشم

از جهان فرو بست.

 

 

 

دو شعر از ایمی لاول:

مترجم: افسانه نجم‌آبادی

 

الهه‌ی محصور

 

بر فراز بام‌ها

به روی دودکش‌های دوار

لرزشی ارغوانی رنگ دیده‌ام

و آبی و سبز دارچینی را

 که در دور دست‌ترین نقطه‌ی خیابانی خاکی

درخشیده است

 

از میان ملافه‌ی باران

نوری سرخ فام پیش آمده

ومن پرتوهای ماه را تماشا کرده‌ام

که پرده‌ی نازکی از روشن‌ترین سبزها

خاموشش می‌کند

 

بال‌های او بود

الهه!

که روی بام‌ها قدم بر می‌داشت

و پرهای رنگین کمانی‌اش را

 بر سیلان‌های هوا می‌کشید

 

با اشتیاق دنبال‌اش می‌رفتم

با چشمانی خیره و پاهایی لغزان

به این‌که کجا می‌کشدم نمی‌اندیشیدم

چشمان‌ام به رنگ‌ها آغشته بود

زعفرانی، یاقوتی، زرد کبود

و نیل پر ِ طاووس

پرواز سرخ‌ها، و رگه‌های عقیق سبز

نقطه‌های نارنجی، و مارپیچ‌های شنگرف‌گون

سوسن‌های بلند آسیایی با ساقه‌های طلایی

و صورتی جلوه‌گر ادریس‌های شکفته

به دنبال‌اش می‌رفتم

و درخشش بال‌های‌اش را می‌پاییدم

 

در شهر او را یافتم

شهری با خیابان‌های باریک

در بازاری به او رسیدم

محصور بود و می‌لرزید

و بال‌های شیاردارش به پهلوهای‌اش طناب‌ْپیچ کرده بودند

عریان بود و سرد

چرا که آن روز باد می‌وزید

 و خورشیدی نبود

 

مردان بر سرش معامله می‌کردند

بر سر طلا و نقره‌هاش چانه می‌زدند

بر سر مس، گندم

و پیشنهادشان را درهر سوی بازار فریاد می‌زدند

 

الهه می‌گریست

 

صورت‌ام را پنهان کردم و گریختم

و باد در پی هم هیس می‌کشید

در میان خیابان‌های باریک

 

The Captured Goddess

Amy Lowell

Over the housetops,
Above the rotating chimney-pots,
I have seen a shiver of amethyst,
And blue and cinnamon have flickered
A moment,
At the far end of a dusty street.

Through sheeted rain
Has come a lustre of crimson,
And I have watched moonbeams
Hushed by a film of palest green.

It was her wings,
Goddess!
Who stepped over the clouds,
And laid her rainbow feathers
Aslant on the currents of the air.

I followed her for long,
With gazing eyes and stumbling feet.
I cared not where she led me,
My eyes were full of colours:
Saffrons, rubies, the yellows of beryls,
And the indigo-blue of quartz;
Flights of rose, layers of chrysoprase,
Points of orange, spirals of vermilion,
The spotted gold of tiger-lily petals,
The loud pink of bursting hydrangeas.
I followed,
And watched for the flashing of her wings.

In the city I found her,
The narrow-streeted city.
In the market-place I came upon her,
Bound and trembling.
Her fluted wings were fastened to her sides with cords,
She was naked and cold,
For that day the wind blew
Without sunshine.

Men chaffered for her,
They bargained in silver and gold,
In copper, in wheat,
And called their bids across the market-place.

The Goddess wept.

Hiding my face I fled,
And the grey wind hissed behind me,
Along the narrow streets.

ادامه مطلب ...