بیصدائی، روح ِدل آزرده کرد
در سکوتت قلب من ویرانه شد
در خموشی ها نگه کردم ترا
بازهم از تو نپرسیدم :چرا؟!
پس چه شد آن وعده ها ، آن حرفها
آن فدائی گشتن و شــیدا شدن
آن همه مجنون ِ این لیلا شدن
آنهمه ؛بامن بمان های؛ شدید
روز شب در شوق رویائی جدید؟!
پس چه شد آن قصه های ؛ما شدن؛!!!
همره دائم بیک فردا شدن
من چه میگفتم ترا هرروز وشب:
سرد گردد دل ز آتش ها ز تب
سرد گشتی ودل آگه بود ازاین
داغی قلبت چه شد ای بهترین
بر تو گویم پس برو ،آرام باش
بر دلم گویم توهم ناکام باش
جز همین سهم من از دنیا نبود
کی ز عشقی دیده دل شادی وسود
دوستت دارم ترا ای بی وفا
گفته بودی ازتو کی بینم جفا!!!
دیدم ودلسوخته جا مانده ام
بازهم (شیدا*) دلم را خوانده ام!
گرکه شیدا دل نبودم درجهان
کی شوم بازیچه ی دست زمان
من خودم کردم که بدکردم بخود
بازهم این قلب من عاقل نشد
فرزانه شیدا
چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۷