باران دوباره کوفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق
خاکستر سپید هزاران خیال دور
دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق
من آمدم به سوی تو ، بی هیچ آرزوی
بی هیچ اشتیاق
زاغان ، درون کوچه ی تاریک آسمان
پر می زدند مست
این ، نعره می کشید که دست سیاه شب
خورشید را ربود
آن ، نعره میکشید که مشت درشت کوه
خورشید را شکست
پوشیده بود چشمه ی ماه از غبار ابر
شب ، کور بود و پنجره کور و ستاره کور
می سوخت در اجاق فرزوان چشم تو
رؤیای روزهای خوش و قصه های دور
برخاستی که حلقه کنی دست خویش را
بر گرد گردنم
اما دلم به گفتن حرفی رضا نداد
تا پرسم : این تویی و ، تو گویی که : این منم
یک لحظه بی اشاره و یک لحظه بی سخن
با هم گریستیم
یک لحظه در کنار هم و بی خبر ز هم
ماندیم و زیستیم
باران گریه کوفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی دیدگان تو
چون بغض در گلوی شب بی صدا شکست
آمیخت سرگذشت من و داستان تو
ما چون دو برگ همزاد از شاخ یک درخت
بر خاک ریختیم
شاعر محمد از وبلاگ (سخنی باتو):
http://hami334.blogfa.com