دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
گریز از دیروزی که زندگیم را...
عبث کرده بود،
بی آنکه عبث باشد!..
رنگ تیره ای، از گذشته را ،
ثمره ی فردایم کرد
چه با اشتیاق از میله های زندان ِگذشته
گریخته بودم!
و چه تلخ دریافتم که هنوز ،
در حصار گذشته ها،درزنجیر مانده ام!
با عشق ... بی عشق... به جرم گناه آلوده ی!
دوست داشتن!!!
در اسارت بودم!
هر چند که عشق ،روزگاری معنای زیبای
محبت بود... بر هر چه در دنیاست!
و امروز ....دوست داشتن ، سمبل قلبی ...
که هنوز ...بی مهری ندیده است!
...
هر چند بسیار دیده بودم
بی مهری را....اما دوست میداشتم!
آری دوست میداشتم ،لطف دوست داشتن را
آنهم درکدامین دنیا،در کدامین دنیا!!؟؟
دیروز فردایم را بی ثمر خواندنم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
امروز نیز، لبهای ِخاموش پر فریادم
در بیصدائی ها ،بر هم فشرده میشود
با پرده ی سکوتی که
رو یاروی من... و بر لبهای خموش من
فرمان خموشی صادر نموده است!
و رویایم را درهم می شکند
رویای دوست داشتن را !
دیروز رنج می کشیدم،
چرا که دوست می داشتم
امروز رنج می کشم....
زیرا می پرسند:
چرا دوست میدارم ؟!
و من خاموشم!
....
چرا که نمیدانم دوست داشتن
چه معنائی جز ؛دوست داشتن؛
میتواند داشته باشد!
و آنکه دوست میداشت...دیروز چرا،
مرغِ شکستهِ بال ِقفس دردانگیز ِ
عشق بود
و امروز چرا... بستهِ پر ِقفسِ ناباوری های،
دنیای بی محبت!
با من بگو.... چرا نا آشناست
دلهای امروز با محبت و عشق
چرا تردید هاست در معنای عشق؟!
لیک بر من شرمی نیست!...
اگردر دنیای ... خالی ازعشق
توانم بود ...عاشقانه...
قلب ِ محبت باشم
و دوست بدارم عاشقی را!
دنیای من آخر، دنیای محبت بود!
هرچند در نگاهها، ناشناس!!
در باور ها ، پر تردید!!!
اما ...عشق را توان آن است که،
بر گلبرگ گلی ...دلبسته باشد!...
اگر قلبی را... توان بخششی
از محبت و دوست داشتن باشد!
این نیز.. شاید...ساده نیست !!!
بر آنکه مهربانی را نمی شناسد
دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
قلبم ثمره ی دوست داشتن خویش را
دریافته بود،در تعلیم عاشقی !
دل ،خدای عشق خویش ،جُسته بود!
و او را،که خود بردل، عشقی بخشیده بود!
....
دیگر میدانستم...
ازشهر ِ"بیهوده گی "گریخته ام
حتی اگر از دید دیگران ،
راهی نپیموده باشم!
دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
عشق گناه بی گناهیم بود
واگر از زندان ناباوری خویش،
آزادم کرده اند، یا بنام دیوانگی،
میخواهند زندانی را ببخشند! که گناهی نکرده بود!
من اما ...به سر بلندی....
از کنار اینان، خواهم گذشت
گناه من اگر گناهی باشد ،
جز دوست داشتن ،نبوده است
...
آری امروز یا فردایم ....از اثر دیروز
از احساس عشق در درونم، در امروز
میتواند...دردستهای دیگران، به ظلمت باشد
اما برای آنکه.... سراپا سوخته بود
ودیگر ،آتش نمی گرفت....
مگر چه فرقی داشت؟!؟
من اماهرگز.... به ظلمت خو نخواهم کرد
که دوست داشتنم هر گونه بود ،
هر گونه هست
به هر چه خواهد بود....
به هر که خواهد بود
روشنائی روح است و نورِ درون من !
ثروت من است ،در اوج تنگدستی
در دنیای مردمانِ خودباخته ای
که از عشق بی نصیب مانده اند
از بخشش ...بی خبر ...از خودِ خویش،
لبریز...از باور عشق ناکام!
مرا چه باک... مرا چه غم
آنگاه که خداوندم با من است
دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
*ـــــــ۱۳۶۴ــــــــ*:
* فرزانه شیدا*