آنگاه که طفل شب در دامان سحر بخواب میرفت وخورشید از پس کوههای بلند به تجلی گاه نور میشتافت ،شب را بیادگار سفر شبانه ام در دفتر دل می نگاشتم تا راه شبانه ام را بخاطر سپرده باشم راهی را که ازجاده های سکوت،شب میگذشت، باتمامی احساسات عاشقانه ام،...
...شب را باتمامی ارامش وسکوتش دوست میدارم که با پرده های برکشیده بر نگاه خویش ، نگاه خسته ی روز را، تا عمق هستی ،به اندیشه می کشد.
اندیشه ای از تولد تا مرگ...
وراه می برد آدمی را در کوچه باغهای ذهن در سوالهای مداومِ تکراری:
تو کیستی ؟ چیستی؟ برای چه آمدی؟
به کجا ره میسپاری؟ چگونه میروی
چگونه خواهی رفت!؟...
عاطفه را در کدامین چشمه های جاری احساس می جوئی؟ محبت را درچه می بینی؟ عشق را چه میخوانی؟ بر شاخسار زندگی َچکونه مرغ دل را آشیان داده ای
آیا حریم دلت مهمانواز دلی هست که جویای محبت وعشق باشد؟...
آه آری ،اندیشه ها! ...
زندگی درگذرخویش ، حقیقتی را جویاست
در سوالی بزرگ در پیش روی چشمانی که همواره
گشوده است ،اما نمی بیند بسیاریِ دیدنی ها را.
تو اینهمه را چگونه پاسخ میدهی؟...
...
باید عاشق بود تا جوابی بر اینهمه داشت..
چراکه بی عشق، گم کرده راهِ سرزمین عمری.
به قلم : فرزانه شیدا
۸ فروردین ۱۳۶۸