منبع :سایت اقای علی رجبی
http://www.alang-2lang.blogfa.com/
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث ش
د که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند
و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشین
دو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید
.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد
. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت
و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد
که چیزی جز یک جوجه خروس نیست!.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او
فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کر
د متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند
و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانن
د آن ها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند:
تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپر
د اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسما
ن پرواز می کردند خیره شده بو
د و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت
به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و
عقاب هم کم کم باور کرد
. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکر
د و مانند یک خروس به زندگی ادامه دا
د و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به
این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو
و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن.