* درلـحظه های باتو بودن...اما ..آه*
به شوق آمدی ...به شور خندیدم
آنگاه که غروب در غمناکی غربتم
آرام آرام سایه ام را
محو و...محو تر میکرد !!!
وگم می کردم سایه ام را که چون
عمرم کوتاه تر وکوتاه تر میشد
ونمیدانستم
روحم را پیش تر از این ها
گم کرده ام!
وتو میپرسیدی حالم را...!!!
با لبخندی جوابگویت میشدم
خوبم ...خوبَ خوبم ....به لبخندی!
وآرام ....آرام...
قصد رفتن میکردی
و دور میشدی تو
وقتی که من ....آرام ....و... آرام تر
در درون آهسته تر از پیش ...
می مُردم
و تو اما ... خندان... میرفتی
وقتی که من
روح باخته...درآغوش تنهائی
جا می ماندم ...
وآرام تر ازپیش... جان می دادم!!!
...تو اما باور کن...باور کن
...من ....حالم خوب است
خوب ...خوب است!!
فرزانه شیدا
یکشنبه۲۲شهریور۱۳۸۶
دوستان عزیز سایت خبرگزاری
موفقیت اشعار برگزیده فرزانه شیدا را برای
دانلود گذاشته است
در صورت تمایل میتوانید به این سایت مراجعه بفرمائید
http://muovafaghiat.blogsky.com/?PostID=40
سی جمله از فرزانه شیدا
درسایت جاودانها ملاحظه فرمائید
باربارا دی آنجلیس : آنان که از خود
عشق ساطع می کنند
با عشق زندگی می کنند و
با عشق نیز نفس می کشند
دیگران را به سمت خود می کشانند!!!
(جملاتی از سایت جاودانه ها
در باب عشق از باربارا دی آنجلس)
وب سایت وبلاگ فرزانه شیدا به روز شد
چه اضطراری در همین نوشتن است و در نوشتن ِاین؟
اگر اضطرار را ضرورتی emergency بخواهیم بدانیم،
مانعةالجمع با گشودگیهای ادبیّات،
آنطور که بیشتر این وقتها و
قبل برایمان بوده نمیشود؟
این تداعی که خواهناخواه با واژهی اضطراب دارد،
الآنمان را بلافاصله ذخیرهی آینده نمیسازد؟
اینطوریست که اضطرار،
از حالا تا بعد است و تشویش و بحرانش میخواهد
موقّتی باشد.
انگار که مقابل و در مقابله با وضعیّت عدم تعادل
یا شرایط ویژهی نامطلوب برآمده باشد
و مأمور ِ بازگشت امنیّت و آرامش باشد.
پس مانند هر چه در تمنّای چیزیست،
تا هست، بیوقفه ابرام دارد بر فقدان ِهمان چیز.
این وصف که بود را با آن لازمانومکانی
و ازلی-ابدی بودنی که برخی از ادبیآت
و logos میشناسند چه کار؟
میشود جعل ِ ترکیب ِ اضطرار ِ مدام کرد
و چسباندش به existence.
مگر انقلاب مدام را قبلش نداشتیم
جای یک پیشنهاد؟
امّا این که حالی نمیدهد الآن در این نوشتن
پی ِ آن جعل بودن شاید در ناتوانی ِ من
از پیوستاری دیدن باشد
و دیگر این که فربه کردن ِ مفاهیم را به قول ِ آنها
چندان مفید ِ فایده نمیدانم که هیچ،
فایدهاش را آنجایی میبینم میرسد
که برای من و نوعش هِی ضرر است.
برود کنار.
دیکتاتورها هنگامی که اصل بر دموکراسی باشد،
به نام ِ اضطرار میآیند.
اضطرار در واحد تن به polyها نمیدهد
(که این فینفسه بد چیزی نیست).
وضعیّت وقتی اضطراری
میشود که بداهتن مهم باشد.
پس چگونه میتواند تحت ِ پوشش ِ آن وضعیّت
ِ اینروزهااسمشرانبر ِ لیوتاری قرار بگیرد؟
وضعیّت ِ شبانه؟
آری شبها اضطراریتر است
و این فقط از شبادراری نیست که اینطوریست.
سوای همهی ...شعرها اضطرار وضعیّتی خاص و
ناچاریآور اگر باشد، حالا چکار کنیم؟
میگویند از تارانتینو میپرسند چند گانگستر
تا حالا دیده (که اینقدر میسازدشان)
فهرستی از آدمهای فیلمهای گانگستری رو میکند.
عزیز ِ من این دیگر فیلم نیست.
جسم است.
هوا نرسد بهش آدمش میمیرد خودش میپوسد.
امّا کاری که اضطرار میکند
(با ما) فقط اخلال در آرامش نیست؛
با خواستی که در پیجویی چیزی
مورد ِ هجوم همراهش است، نوع ِ فعّالی از آرامش
را خواهناخواه پیش کشیده
مثل ِ وقتی که ترس تبدیل به غلبه بر ترس میشود
و از خلاء عظیم ِ بلعنده کار و کارها میآید بیرون.
ادبیّات ما لااقل تا پیش از مشروطه ادواریتر
از این بوده که مسألهی اضطرار را بتواند
مجاور سازد.
بعدش اضطرارها چون در قالبی ایدئولوژیک
تعریف میشدند،
کلنگری ِ ایدئولوژی اجازهی بروز این
چیز به عنوان ِ یک گفتمان ِ مستقل را نمیداد.
یعنی ایدئولوژی سختتر از آن بود که بگذارد
این وضعیّتهای موقتی سرنوشت ِ خویش
پیدا کنند.
بعد و گاهی هم که اینطوری نبود یا فناء در
لازمانومکان بود و یا همچون امثال ِ ما
راضی به ملعبهبازی و ملعبهسازی میماند
با سویههاش.
امّا این خواست که ادبیّات الزامن مایاکوفسکیوار
نباشد و گرفتار ِ دگمهای جمعی-نحلهای
و تن به کوچه برساند و خیابان،
خواستن از نیامده نیست.
بیرون ِ ایران کم نبوده و توی ایران هم
مثلن شاملو کموبیش بوده و نیما و فروغ و برخی، گاهی.
لازم است اضطرار را هم برای ادبیّات تعریف کنیم
تا منشش شود
(با توجّه به اینکه توی اینروزهای ما،
ما کم نداریم از از این دست اضطرارها و
: چرا عادت ِ ادبی ِ ما و اینروزهای م
ا بی زحمت هم هستند؟)؟
توی دوی امدادی تکنیک ِ تعویض ِ چوب اصلن
کماهمیّتتر از سرعت نیست.
وقتی نفس کم میآوری فکر کردن به
بعدی حسّ خوبی دارد.
احساسات ِ خوب ِ ناکنارهگیرانه هم اینروزها کماند.
اگر بشود به جای مجموعه خصائل،
مجموعه مواضع را دید،
نوشتن از اضطرار هم مثل ِ این لوکس نمیشود
و با طنینی از بهدردنخوری در پایان.
نیما صفار